زکریازکریا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک:زکریا

کادوی تولد : سفــــــــــــــــــــــــــر+ عکس های تجربه ی زندگی

تعطیلات بعد از  عید فطر فرصتی شد تا بزنیم به جاده و راهی دیاری شویم خنک یا حداقل خنک تر از کرمانشاه بالاخره تصمیم گرفتیم راهی همدان و زنجان شویم و تولد گل پسر را در جاده باشیم ساعت پنج و پنج دقیقه ی عصر را توقف نمودیم به احترام تولد زکریای نازنیم - کنار سراب فش در شهرستان کنگاور استان کرمانشاه حسابی زکریا و سپهر توی آب بازی کردن البته کمی ترس داشتن و وقتی خسته شدن فقط یه هندونه ی خنک خستگیشونو رفع می کرد. و این هم آقا سپهر یار و یاور ما در سفرها و رفیق فابریک زکریا صبح روز دوم سفر - شهرستان کبودرآهنگ و سرمای هوا موقع خوردن صبحانه حسابی غافلگیرمون کرد. غار بی نظیر و فوق العاده با عظمت و زیبای &nb...
13 مرداد 1393

ای همه ی هستی من تولدت مبارک

حضورت ، وجودت، انگیزه ایست برای بودن و نفست ، مددیست برای نفس کشیدن زکریای بی مانندم تولدت مبارک     ای سراسر نور ، روشنی ، پاکی ، قداست ، لطف  تولدت مبارک امسال هم هفتم مرداد از راه رسید تا تابستان با همه ی گرمایش برایمان بهاری شود ------------------------------------------------------------------------- میلادت امسال مصادف شد با  عید سعید فطر  تا برکت و نورانیت رمضان را خدای مهربان به تو هدیه دهد شریف زاده ی من: امسال سومین سالی ست که خورشید زندگی مان شده ای  و معن...
6 مرداد 1393

حماسه سازان فردا ... مردان کوچک امروز

امسال هم به همراه زکریا و باباجون راهی شدیم تا به خیابون بریم ولی این بار:  هم با وضو                   هم با نیت                  و هم با هدف یه هدف بزرگ و مقدس راهپیمایی امسال روز قدس رو میگم...   نمیدونم چرا امسال اینقدر بی تاب بودم تا مشت هامو گره کنم و با صدای بلند تر از هرسال بگم مرگ بر اسرائیل و آمریکا حتی یک لحظه صحنه های بمباران بچه های غزه از جلوی چشمهام محو نمیشه... ما امسال توی این راهپیمایی تنها نبودیم و همه ی بچه های مدرسه ی قرآن با هم از این تکلیف شرعی سربلند بیرون اومدن از خدا می خوام ح...
6 مرداد 1393

خداحافظی با ترم اول کلاس آموزه های دینی - قرآن کریم

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام خدا رو شکر که زکریای عزیزم اولین آموزش رسمی طول عمرش رو با قرآن کریم آغاز کرد و آموختن آموزه های ناب دین محمدی اسلام عزیز و سپاسگزارم از مربی خلاق و صبور و متدین و مهربان و فهیم این دوره سرکار خانم خالقی. دیروز بچه ها به مناسبت آخرین روز از ترم اول کلاسشون با هم عکس یادگاری گرفتن: از راست: مهدی - ریحانه 1- محمد حسین - زکریا - ریحانه2 شکوفه های نازنینی که سه ماهه با هم همکلاس شدن و هم دوست ژست ریحانه منو کشته... و...
31 تير 1393

نجوای مرد کوچک خانه ی ما با خالق...

نماز... باقيام و قعودش   باتكبير و درودش با ركوعش با سجودش    به من مي آموزد: فرياد نه سكوت      طلب نه ركود       حركت نه سكون                                                      (حميد سبزواري)   نوای دل مسکین از همین نماز عاشقی تا عرش می رود... بیاموز دلبندم زندگی یعنی همین سجود و بندگی       ...
25 تير 1393

اذان به افق زکریا

عصر بود و داشت قدم زنان بیسکوئیت می خورد با آبمیوه اومد جلو و گفت مامانی بخور! گفتم بعد از اذان می خورم. گفت: چرا ؟حالا بخور . و این کلمه ی تورو خدا را تازگی ها یاد گرفته. تو رو خدا بخور  تو رو خدا بخور گفتم: نمی تونم منتظر میشم اذان بده بعد می خورم گفت: کی اذان میشه؟ گفتم : هوا تاریک بشه گفت: اشتال نداره خودم آذان میگم تو بخور!!!!
25 تير 1393

قهر مادر و پسری!!!

مثلا با من قهر کرده بود! از اون قهرهایی که به دقیقه نمی کشد... و خودش می آید جلو و آشی آشی باشه مامان راه می اندازد. ولی انگار این دفعه فرق داشت... صدایش از توی اتاق می آمد بلند بلند داشت با کسی حرف می زد: من تو رو دوست دارم  من تو رو دوست دارم و همین جمله را هی تکرار می کرد... رفتم جلوی درب اتاق ایستادم دیدم داره با عکسم جلوی آینه حرف می زنه!!!!!!!!!!! گفتم با کی داری حرف میزنی؟ گفت: با این(اشاره کرد به عکسم) چون همیشه برام میخنده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! مثل تو عبصانی نیست !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دلیل عصبانیت آن روز من: با دمپایی دستشویی اومده بود روی فرش !! ...
25 تير 1393

مادرانه هایم...

روزها می گذرد و من گاهی دلم برای اتاق کارم در اداره، برای همکار نازنینم ،برای کارم  دلم تنگ می شود... خیلی تنگ... خاطراتش را در ذهنم مرور می کنم و می گذرم... زکریای عزیزم... آنقدر ندیدنت و نبوئیدنت و نبوسیدنت مادرانه هایم را بی رنگ کرد که قید همه چیز را زدم جز تو... خواستم به خدایی که تو را ارزانی مان داشت بگویم: می دانم وظیفه ی اصلی ام را نباید فراموش کنم. با تو بودن را با تمام دنیا عوض نمی کنم...       ...
24 تير 1393

ساعت ها سرگرم بازی...

این روزها در بازی هایت :یک روز تصمیم میگری پلیس شوی و روز دیگه خلبان و یه روز دیگه هم میای و میگی مامان دهنتو باز کن! ببینم دانانونات خباب نیستن؟ آخه من دکترم! یک روز تعمیرکار ماشین میشی و روز بعد بستنی فروش...   و من منتظر بزرگ شدنت تا ببینم آینده ای را که امروز برایم بازی اش را در می آوری... مامانی ساکت باش . چرا زکریا جون؟ آخه اینجا ماشینام لالا کردن. مامانی منو پیدا کن! آفنین فهمیدی کجام!!!!!!!!!!!!!!! اصولا با مداد رنگی هایش دیوار می سازد ، خانه می سازد، تفنگ بازی می کند، آنها را تعمیر میکند ولی به نظرش لزومی ندارد با آنها نقاشییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بکشد... م...
18 تير 1393