یه روز سرد ولی دلچسب
صبح جمعه بود و زکریا مثل همیشه خوشحال از اینکه بالاخره جمعه رسیده و صبح که از خواب پا میشه باباجون خونه س تا باهاش بازی کنه ولی اون روز بابا یه امتحان خیلی سخت رو باید برای شنبه میخوند و حسابی سرش شلوغ بود و اصلا نمی تونست با زکریا بازی کنه! من هم هرکاری به ذهنم می رسید انجام میدادم تا بالاخره رضایت بده و از اتاق باباجون بیاد بیرون تا بزاره بابا به درس هاش برسه ولی بی فایده بود. تنها پارک رفتن بود که راضیش میکرد ولی هوا سرد بود! چاره ای نداشتم اون موقع صبح هیچ قصربادی سرپوشیده ای باز نبود! بالاخره تصمیمم رو گرفتم و با زکریا راهی پارک شدیم . فقط یه پارک رو می شناختم که وسایل بازیش توی قسمت آفتاب قرار داشت و برای بازی توی صبح مناسب تر...