زکریازکریا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک:زکریا

کاردستی بازی مورد علاقه ی زکریا-2

با شروع ترم سوم کلاس زبان شور و شوق تازه ای در زکریا برای رفتن به کلاس شکل گرفته دلیل اصلیش اینه که تمام درس های این ترمشون با کاردستیه مثلا یکی از درسهاشون که در مورد باز و بسته شدن دربه به صورت مصور جزء خاطراتش ثبت شد...   open the door close the door           به همین راحتی نه تنها جمله سازی به زبان انگلیسی در ذهنش حک میشه بلکه همکاری ، تلاش برای رسیدن به هدف, استفاده از ابزار کار، مشورت، صبر و .... یاد می گیره یادگاری از همکلاسی های ترم سوم - مهر93   توی این عکس قرار بود حوض هم بیفته!!!!!!!!!!! ---------------...
25 مهر 1393

سفری کمی متفاوت تر ...

سلام به همه ی دوستان عزیزم و خوانندگان وبلاگ زکریا تا چند روز دیگه با عکس های مسافرت به استانبول منتظر ما باشید... تازه دیشب از سفر برگشتیم و فکر می کنم تا چند روز آینده فرصت آپ پیدانکنم . عکس های سفر در ادامه ی مطلب: البته یه عکس رو به خاطر دل مرضیه جون مامان محمدمهدی اضافه می کنم هتل لیون - در بدو ورود به هتل یک ساعتی منتظر خالی شدن اتاق شدیم چون ما 7 صبح رسیدیم استانبول و موعد تحویل اتاق ها ساعت 2 بعد از ظهر بود ولی خدارو شکر ساعت 8 صبح یک اتاق برای ما خالی شد... زکریا در حال میل نمودن صبحانه با اشتهای مکفی!!!!!  اولین و دومین روز سفرمون بارانی بود البته ما غافلگیر ن...
10 مهر 1393

قدم های رشد...

قبل از اعلام استقلال زکریا در انجام امورات شخصی اش ما شب به شب مسواک می زدیم یعنی رسم خانوادگی این بود. البته از زمانی که زکریا اعلام استقلال نموده رسم کاملا عوض شده و مراسمات مسواک زنی جناب زکریا صبح و ظهر و شب و نیمروز و وقت و بی وقت ادامه دارد. حالا بماند که راهی پیدا کرده برای آب بازی با مجوز رسمی. وقتی می رود تا مسواک بزند ما رسما زیر پوستی عزای عمومی می گیریم ولی به روی مبارک خودمان نمی آوریم که خدایی ناکرده خدایی ناکرده زده نشود از امر مسواک زنی. لب هایمان را نیم متر به نشانه شادی و خرسندی می گشائیم و قربان صدقه ردیف می کنیم که نفهمد درونمان چه غوغایی برپاشده از شالاپ و شلوپ و مصرف بی رویه آب(که ما تا آنجایی که می توانیم با ...
2 مهر 1393

معنی اول مهر برای من فرق دارد....

اول مهر که می شود در ذهن همه بازگشایی مدارس می آید... ولی برای من معنی اش این نیست! اول مهر که می شود در ذهن همه خاطرات تلخ جنگ می آید ولی برای من معنی اش این نیست! یکسال شد... دقیقا همین سی ام شهریور سال پیش بود که معنای اول مهر را در تقویم دلم عوض کردم. درست است: یکسال است که مادر شدم!!!!! یکسال است که با اداره و کارم خداحافظی کرده ام... مهر برای من واقعا بوی مهر گرفت. توی این یکسال هربار که زکریا رو بغل کردم خدا رو شکر کردم هربار که صدایش را شنیدم  خدا رو شکر کردم هربار که دوید و پرید توی بغلم بی اختیار به ساعت روی دیوار نگاه می کردم  خدای من الان باید پشت میزم می ...
31 شهريور 1393

...

ما نمی دونیم متکا روی تخت اضافه ست؟ یا سر نباید روی متکا باشه؟ یا مد شده سرو ته بخوابی؟ یا اینجوری خواب کیفش بیشتره؟ یا... زکریا هر روز صبح سرو ته از روی تخت بیدارمیشه بعد میگه: ا چرا اینجوری هابیدم مامانی؟ جالبه برای خودش هم سواله؟ ...
24 شهريور 1393

سبد اسباب بازی غصبی تا حالا دیدید؟

مشغول آشپزی بودم که دیدم زکریا سبد رخت چرک ها رو کشون کشون آورده خالی کرده وسط حال و منو صدا میزنه و میگه: مامانی سبد اباس بازیام کوچیده من این سبد و می خوام.... نتیجه گیری منطقی: (برای جلوگیری از توذوقی زدن به انتخاب کودک) زین پس به اندازه ی همان سبد کوچک، رخت چرک جمع کنیم تا هم کدبانو تر شویم و هم صرفه جویی نماییم در خرید یک سبد جدید برای جای اسباب بازی یگانه ی کوچک قلبمان. ...
24 شهريور 1393

قلبم به فدای قلبت...

خواستم از زکریا و دختر عمه اش عکس بگیرم و راهنمایی شون کردم که با دستاشون قلب درست کنند و حاصل این کار شد این عکس: قلب زکریا رو... من فدات بشم مادر کلی تلاش کردی که بشه قلب ... صفای قلبتو صفاست... ...
21 شهريور 1393

قصه های مادر و پسری2...

بعد از ظهر از خواب بیدار شد و گفت: مامانی خواب ذذت دیدم(ذرت) گفتم: خوابت چطوری بود؟ گفت: ذذت کباب کردیدم. ماهم منتظر جرقه ای تا خودمان را فدا کنیم . چادر و چاقچور کردیم و رفتیم بازارچه محل تا اولین قدم تعبیر خواب دلبندک را برداریم و سبب خیری شد تا یکی از عزیزترین عزیزان قدیممان را ببینیم . ذذت خریدیم و اومدیم خونه تا خواب دردانه تعبیر گردد. گاهی که می شود به همین سادگی دلی را شاد کرد چرا که نه ... و جایزه مان شد دیدن همان دوست قدیمی و مرور خاطرات  ناب دبیرستان.   از هولش می خواست خام خام دست به کار شود...   زکریا: عین آدم بزرگ ها دایم به من گوشزد می کرد که مامانی داگه مواظب باش...
21 شهريور 1393

قصه های مادر و پسری...

- این ایام دهه ی کرامت که همه اش مشغول مراسمات جشن عقد و عروسی دایی صابر بودیم زکریا عجیب جو عروسی گرفته و دایم میپرسه: مامانی زن من کو؟!!!!!!!!!!!!!!! حالا بماند ما اول با ماچ و جیغ کبودش می کنیم ازبس با مزه میپرسه و بعد هم طفره می رویم پ نه پ پامیشیم میریم خواستگاری ... - دیروز که تولد چندم بیست سالگی مان بود!!!!!!!!! از آنجایی که عزیزان منت گذاشتند و به ما هدایای کادوپیچ دادند زکریا هم طبق معمول دستمال کاغذی را اختیار نموده و موس کامپیوتر را در آن پیچانیده و به عنوان کادوی تولد تقدیممان نمود... - روز میلاد امام رضا (قربونش برم) که جشن عروسی دایی جون بود زکریا رو بردیم آتلیه تا به بهانه ی تولد سه سالگی زکریا خودمون هی عکس بگی...
18 شهريور 1393

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

شب با صدای جیغ زکریا از خواب پریدم و دویدم توی اتاقش به نیمه ی اتاق که رسیدم دیدم داره با گریه میگه: ههوذ بلله شیمان رجیم بغلش کردم و گفتم: چیه مامانی چرا گریه می کنی؟ گفت: خواب دیدم ههولالا (هیولاها) اومدن منو ببرن ! منم دارم میگم:  ههوذ بلله شیمان رجیم گفتم: یعنی چی اینی که میگی؟(خواستم مطمئن بشم داره با آگاهی میگه یا...) گفت: شهین جون (معلم کلاس قرآن) گفته هروقت ترسیدین بگین یعنی برو شیطان بد! گفتم: بخواب مادر خیالت راحت باشه شیطان رفته. آروم خوابید و محکم دستامو گرفت... ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- پ...
11 شهريور 1393