زکریازکریا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک:زکریا

خاطرات بهار 93...

- بعد از دیدن فیلم 5 ستاره زکریا گفت: مامان دیگه نیایم سینما!!!!!!!!!!!!!!  با تعجب گفتم چرا؟ گفت: دزد و پلیس نداشت!!!!!!!!! ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------- - یه روز دیدم هیچ صدایی از زکریا نمیاد... با تعجب دنبالش گشتم... با عروسکش آرش رفته بود توی حموم و آب رو باز کرده بود روی سر عروسکش و کلی شامپو ریخته بود روش.  گفتم: چیکار میکنی؟  گفت می خوام تمیز بشه آبرومون نره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------- ای...
16 تير 1393

کربلایی زکریا مشهدی می شود...

از آنجایی که ائمه کریم اند و بخشنده... و از آنجا که امام رئوف ، حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام صدای دل تنگ ما را شنید خیلی اتفاقی و یک مرتبه راهی دیار مشهد الرضا شدیم در این روزهایی که از رمضان المبارک گذشته من هنوز در خواب روزهای آخر شعبانم... سرزمینی که مدت ها بود دل تنگش بودم و بی قرار زیارت مولا امام رضا ع هنوز هم که برگشته ام باور نمی کنم  وقتی که در راه رفتی در رویای شیرین وصالی و وقتی که در راه برگشتی در غم گذشت زمان و تمام شدن مدت ملاقات... آقا زکریا هم مرتبه ای اولش بود به پایبوسی امام رضا ع مشرف می شد و من که خوشحال از این اتفاق فرخنده بودم دل توی دلم نبود دستان کوچک و پاکش را به حرم مبارک...
10 تير 1393

تصمیم جدید من و بابا

چونکه یه سینما نزدیک خونه ی ماست تصمیم گرفتیم برای آشنایی زکریا با محیط های اجتماعی و مخصوصا عادت کردن به شرکت در فعالیت های اجتماعی هر از چند گاهی به سینما بریم . برای شروع از فیلم آقای حاتمی کیا شروع کردیم به چند دلیل : - متبرک شدن این فیلم به نام شهید چمران - موضوع فیلم که در استان کرمانشاه و شهر پاوه بازی شده بود. - علاقه به فیلم نامه نویسی و کارگردانی آقای حاتمی کیا حتی با تمام نقطه ضعف های فیلم - گویش کردی که در فیلم به کار رفته بود همه و همه باعث شد ما با فیلم چ شروع کنیم البته بعضی از صحنه های فیلم که مجروحان جنگ و صحنه های بمباران را داشت کمی برای زکریا مناسب نبود ولی  خدارو شکر خیلی آرام نگاه می کرد و...
25 خرداد 1393

یک روز بارانی قبل از این روزهای خاکی...

قبل از اینکه هوا گرم بشه و دوباره مثل هرسال ریزگردها مهمان ناخوانده ی خانه های شهر ما بشن یه بارون حسابی بارید که کلی فضا رو پاک کرد و آسمون رو زیبا... و البته من و پسری رو خونه نشین کرد و تصمیم گرفتیم یه کاری انجام بدیم که حوصله ی نور دیده سرنره.     این شد که مثل همیشه رفتیم سراغ رنگ ها و دنیای رنگ ها   فکر که می کنی برای من زمان متوقف می شود... همیشه هم روی کاغذ نقاشی کشیدن تکراریه درسته؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!! حدود ده برگ آچهار رو نقاشی کرد و بعد تصمیم گرفت روی پاهاش بکشه وقتی قلمو رو برد طرف پاهاش آرام نگاهم کرد چشمانش اجازه گرفت ولی با زبان نه! من هم نگاهش کردم...
25 خرداد 1393

یا صاحب الزمان ...

بر چهره پر ز نور مهدي صلوات بر جان و دل صبور مهدي صلوات تا امر فرج شود مهيا بفرست بهر فرج و ظهور مهدي صلوات     امام زمانم سلام! آقا جان آیا می شود مانند مادرانی که زمانی پسرانشان را فدای راه اسلام سرباز خمینی عزیز نمودند من هم لایق باشم فرزندم را در رکاب خدمت گذاری و سربازی و نوکری شما ببینم؟ آقای من آرزویم برای فرزندم مقام نوکری شماست اماما... آیا می شود روزی این غیبت به سر آید ؟ آیا می شود روزی بیاید که هر وقت دلمان گرفت  هر وقت دلمان برای سیمای نورانی تان تنگ شد به دیدارتان بیاییم؟ به درب منزلتان؟ امام زمانم... آیا می شود روزی دو رکعت نماز به اقتدای شما بخ...
22 خرداد 1393

غرق در دنیای پاک کودکی ...

آرام و بی صدا گوشه ای از خانه می شود قصر رویاهایش... ساعت ها با چند تکه اسباب بازی سرگرم می شود و من هم سرگرم دیدنش البته دوست ندارد کسی وارد حریم امن بازی اش شود و من که مشغول کتاب خواندنم گهگاه نگاهش می کنم تا جایی که دلم طاغت نمی آورد و دست به دامان دوربین می شود آن موقع: آرام می گوید: نگیر مامان لباسم خوب نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! و من! هم قبول می کنم البته گاهی هم اجازه می دهد مثل الان...   چند دقیقه تلاش کرد تا بتواند ماشینش را از آن گوشه بیرون بیاورد . و آن چند دقیقه امتحان زندگی اش بود کاملا نگاهش می کردم. -اصلا عجله نکرد.  - عصبانی نشد. - از وسایل بلند مثل مگس ک...
21 خرداد 1393

سری جدید چراها...

- مامانی چرا آب و ریختم روی کاغذ نرم شد؟ - مامانی چرا صابون بد مزه اس؟!!!!!!!!!!!!!!!! - مامانی چرا مورچه ها میرن زیر زمین؟ - مامانی چرا شبکه 2 ، پویا میده؟!!!!!!!!!!!!!!! - مامانی چرا همه مامانا چادر نمی پوشن؟ و این چراها همچنان ادامه دارد... و گاهی جوابش را خیلی کوتاه در حد چند کلمه می دهم و گاهی لبخند می زنم...
17 خرداد 1393

مامانی بفرما بخور!

دیدم خمیربازی هاشو ریخته توی بشقاب و تکه تکه شون کرده... و بعد آورده و به من میگه بفرمایید بخورید! گفتم: این چه غذاییه درست کردی؟ گفت: خوشمزه اس! (با حالت تائید سر) توی فر درستش کردم ؛ بخور!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
17 خرداد 1393

زیارت عمه سادات...

نمیدونیم چطور شد که زیارت خانم فاطمه ی معصومه قسمتمون شد! این بانوی کریمه از خزانه ی لطفشان ما را راه دادند در حرم مصفا و نورانی شان در ایام ولادت موالید شعبانیه امام حسین علیه السلام، حضرت قمربنی هاشم علیه السلام و امام سجاد علیه السلام.       آقا محمد جواد (دوست زکریا) و زکریا جون با شال سیدی... مامان سادات عزیزم (مامان بزرگ زکریا)       و قبله دلها: جمکران مقدس به جمکران که رسیدیم با آن هوای بهشتی اش ... عکس از یادم رفت! میدانی چرا؟ از شوق! آخر جمکران تنها بهشتی ست که جهنمی ها را راه می دهند. موقع برگشت از زکریا پرسی...
16 خرداد 1393

قایم باشک...

شکفتن هیچ گلی به زیبایی لبخند تو نیست بازی این روزهای ما شده بازی قایم باشک عجب لذتی می برد این دردانه از هر فرصتی برای بازی قایم باشک استفاده می کند و در آخر:  آفرین مامانی تونستی پیدام کنی!!!!!!!!!!!!!!! ...
10 خرداد 1393