مادرانه هایم...
روزها می گذرد و من گاهی دلم برای اتاق کارم در اداره، برای همکار نازنینم ،برای کارم
دلم تنگ می شود...
خیلی تنگ...
خاطراتش را در ذهنم مرور می کنم و می گذرم...
زکریای عزیزم...
آنقدر ندیدنت و نبوئیدنت و نبوسیدنت مادرانه هایم را بی رنگ کرد که قید همه چیز را زدم جز تو...
خواستم به خدایی که تو را ارزانی مان داشت بگویم: می دانم وظیفه ی اصلی ام را نباید فراموش کنم.
با تو بودن را با تمام دنیا عوض نمی کنم...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی