زکریازکریا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک:زکریا

باید رفت نه یکبار بارها و بارها و بارها...

مگر بی دل هم می شود زندگی کرد؟ نه نمی شود من هم دلم پیش خودم نیست به دست کریمانه ی اهل بیت امانت است... جایتان خالی بود امسال نوروز فاطمی در کربلای معلی بودیم هر وقت درست و حسابی باورم شد از سیر تا پیازش را تعریف می کنم. ----------------------------------------------------------------------------- ادامه ی مطلب: سلام به همه ی دوستان گل و بهتر از گلم مهربونا من این روزها خیلی سرم شلوغه و کمتر به وبلاگ سر می زنم منو ببخشید ولی با کلی عکس سفر برگشتم البته الهام سادات جون از من زرنگ تره و قبلا همه عکس ها رو گذاشته توی وبلاگ گلشن   اینجا مقام دست حضرت عباس است من به این قسمت داستان دق...
26 فروردين 1394

همکاری در خانه...

چه رسمه زیباییه این خانه تکانی بهار... بعد از مدتی که پنجره ها به خاطر سرمای هوا بسته بوده  بعد از مدتی که هوا همش یه سوز سرد داشته بعد از مدتی که خودمونو توی خونه حبس می کردیم تا دلبندک کوچولومون سرمانخوره حالا بهارخانوم از راه رسیده و هوای مطبوع و دل انگیز بهاری سرک کشیده پشت پنجره های خونه و تق تق در می زنه پنجره رو باز می کنیم و هی نفس می کشیم هی نفس می کشیم و اما تمیزی خونه... امسال یه کمک کار دیگه هم پیدا کردم خدا رو صدها هزاران بار شکر دقتش حوصله اش ظرافت انجام دادن کارهاش منو و بابا رو به وجد می آورد.   و گاهی هم که خسته میشد می رفت سراغ وسایلش... بلهههههه...
26 فروردين 1394

سال نو مبارک دوستان مهربانم...

سلام به همه سلام به همه دوستان مهربان و نازنین و دوست داشتنی ام در جای جای این پهنای بیکران کشورم. میدونم خیلی دیره برای تبریک عید ولی به بزرگواری خودتون منو ببخشید. جای عذر و بهانه ای نگذاشتم.   سال جدید بر همه هزاران بار مبارک هفت سین امسال محصول مشترک سلیقه ی من و زکریاست!!!! ما این هفت سین رو در اسفند ماه چیدیم و چند روز قبل از سفرمون جمعش کردیم و وقتی از سفر برگشتیم دوباره چیدیمش. ------------------------------------------------------------------------ دلیل این کار رو زکریا از من پرسید   و من در جوابش گفتم: ما امسال به احترام ایام شهادت بانویی که بهانه ...
26 فروردين 1394

من...

توی تاکسی نشستیم زیپ کیفم رو باز می کنم تا کیف پولم رو دربیارم. زکریا همین حین میگه: مامان من حساب می کنم. و دستش رو میبره توی جیب کاپشنش و یه دونه پانصدی درمیاره. و میگه: بفرمایید آگاه راننده. حالا یه هزار تومانیش کمه من موندم هم از ذوق و هم از فکر... که ناگهان راننده با لحنی مهربان و سرشار از لطف بدون اینکه تو ذوق دردانه ی مستقل شده ما بزند گفت: خدا برکت بده پسر جان مردی شدی برای خودت. غرور و نشاط و حس بزرگی سراسر وجود زکریا رو گرفته بود. لبخندی زد و نگاهم کرد. چون صندلی عقب نشسته بودیم زکریا برای پرداخت کرایه باید می ایستاد تا بتونه پول رو به دست آقای راننده بده. همون موقع من یک هزار تومانی توی جی...
11 اسفند 1393

پسر داریم پنجه طلا...

کی گفته دخترا باید کدبانو باشن... پسرا باید پا بندازن رو پا تخمه بشکنن پای تلویزیون! هرچند زمونه ی ما بیشتر این شکلی بود ولی... به نظر من اگه پسرا یاد بگیرن کار خونه یعنی چی؟ بزرگ که بشن میدونن چطور از بانوی خونشون قدردانی کنن. به جون خودم! بدونن هر کاری چقدر زحمت داره چه آشپزی که فوق زحمت هاس چه کارهای دیگه... اینه که ما برنامه ریزی بلند مدتمان را شروع نموده ایم برای یاد دادن کار خونه به زکریا آی عجب دوست داره! آی عجب دوست داره!  دیدنی هااااااااااااا جونم براتون بگه گل پسر ما ظرف می شوره ! به سبک و سیاق خودش! (البته نمیزاریم آب بازی کنه) کف بازی مجازه خونه جارو برقی می کشه به سبک و سیاق خودش ...
19 بهمن 1393

آتلیه 3 سالگی

نه این که ما بدقول باشیم ها! خدا نکنه!!!!!!!!!! آتلیه ها خیلی سرشون شلوغه چند وقت پیش قرار بود عکس آتلیه 3 سالگی زکریا رو بزارم الوعده وفا... البته قبلش بگم ما عادت نداریم بریم آتلیه 10 تا 20 تا عکس بگیریم شایدم هم عادت نداریم هم پولشو نداریم به همین خاطر 3 تا عکس گرفتیم یکی زکریا و دو تا خانوادگی ولی از گذاشتن خانوادگی ها معذوریم! به جاش عکس های آتلیه 2 سالگی شریف زاده مان را می گزاریم. حالا عکس 2 سالگی» ...
19 بهمن 1393

ثبت چند لحظه زندگی...

- صبح ها که از خواب بیدار میشم به گلدون هام بلند سلام می کنم. دیروز زکر یا از خواب بیدار شد و اومد ایستاد وسط حال و با صدای خیلی بلند که من اولش تکون خوردم گفت: سلام گلدونای قشنگ مامانمممممممممممممممم!  - هوا ابری بود و به همین واسطه خونه نسبت به روزای دیگه کمی تاریک تر شده بود. زکریا اومد کنارم و گفت: مامانی مگه الان صبح نیست؟ گفتم: چرا عزیزم. گفت: چرا خوشید خاموم کم صبح شده؟ - داشت با کیسه بکسش تمرین می کرد ولی نه مثل هر روز! مکث های طولانی بین هر ضربه ای که میزد توجهم رو جلب کرد. ازش پرسیدم چرا اینجوری مشت میزنی؟ گفت: مامانی من هه دونه (یه دونه) مشت می زنم چرا زیاد تکون می خوره باهد...
26 آذر 1393

یه روز سرد ولی دلچسب

صبح جمعه بود و زکریا مثل همیشه خوشحال از اینکه بالاخره جمعه رسیده و صبح که از خواب پا میشه باباجون خونه س تا باهاش بازی کنه ولی اون روز بابا یه امتحان خیلی سخت رو باید برای شنبه میخوند و حسابی سرش شلوغ بود و اصلا نمی تونست با زکریا بازی کنه! من هم هرکاری به ذهنم می رسید انجام میدادم تا بالاخره رضایت بده و از اتاق باباجون بیاد بیرون تا بزاره بابا به درس هاش برسه ولی بی فایده بود. تنها پارک رفتن بود که راضیش میکرد ولی هوا سرد بود! چاره ای نداشتم اون موقع صبح هیچ قصربادی سرپوشیده ای باز نبود! بالاخره تصمیمم رو گرفتم و با زکریا راهی پارک شدیم . فقط یه پارک رو می شناختم که وسایل بازیش توی قسمت آفتاب قرار داشت و برای بازی توی صبح مناسب تر...
9 آذر 1393

دقت و ذوق یادگیری

ترم سوم کلاس آموزه های دینی زکریا هم با کلی خاطره ی خوب و زیبا  و ناب به پایان رسید و دوره ی آموزش خردسالان با این سه ترم به اتمام رسید و ان شالله تا 4 سالگی منتظر می مونیم تا شروع دوره های حفظ قرآن کریم و توی این مدت ما به عنوان مادری با وقت کاملا آزاد باید مفاهیم را به یادآوریم به دلبندک تا فراموشش نگردد. زکریا هنگام انجام تکالیف:   فک کن تکلیفت رنگ آمیزی باشه!!!!!!!!!!!!!! واقعاً. اصولا وقتی مشغوله کتاب و رنگ و مداده من وارد حوضه ی استحفاظیش نمیشم و میذارم راحت باشه بزنه بیرون نزنه بیرون رنگ شده ها رو دوباره رنگ کنه رنگ نکنه فقط نگاه کنه مهم برای من فقط اینه که هر کاری رو با دلیل انجام بده و هنو...
19 آبان 1393