زکریازکریا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک:زکریا

تجربه ای نو... -2-

یه آهنربای کوچیک دستش گرفته و راه افتاده توی خونه... میگه مامانی می دونستی هاهن ربام به دیوار نمی چفه (نمی چسبه) به میز نمی چفه به آینه نمی چفه به در نمی چفه به اباس بازی (اسباب بازی) نمی چفه به پام نمی چفه فبط (فقط) به هاهن در اتاگم (آهن در اتاقم) می چفه چرا مامانی؟ من دوست دارم هه چیزی درست کنم به همه چی بچفه (بچسبه)
7 دی 1393

پدر و پسر...

همیشه زکریا و باباجونش باهم کشتی نمی گیرند یا همیشه با توپ اسباب اثاثیه ی خونه رو نشونه نمی رن یا همیشه صدای جیغ و داد بازی هاشون خونه رو پر نمی کنه بللللللللللللللللللللللله بازی بی سر و صدا هم بلدن! یک روز سرد ولی آفتابی پاییزی متوجه شدم صدایی ازشون در نمیاد. مقر فرماندهی رو ترک کردم (آشپزخونه) تا ببینم دارن چه دسته گلی آب میدن که خبری ازشون نیست! با صحنه ی جالبی مواجه شدم و تصمیم گرفتم لحظه به لحظه شو ثبت کنم. زکریا و باباجونش داشتن بازی من می کشم تو حدس بزن رو بازی می کردن (بازی که برندش باید به اسم بابامهدی ثبت بشه) یا حداقل من تا قبل از اون روز ندیده بودم. مدت ها بود که تخته مغناطیسی زکریا داشت گوشه ی اتاقش خ...
4 دی 1393

بلای خانمان سوز

قبلا تر ها می گفتند اعتیاد بلای خانمان سوز حالا من میگم ماهواره بلای خانمان سوز. ---------------------------------------------------------------------------------------------------- پرده اول: وا خانوم شما ماهواره ندارید؟ چه چیزا !!!!!!!!!!!!! دوره ی این امل بازی ها سر اومده ! ---------------------------------------------------------------------------------------------------- پرده دوم: مدتیه زکریا رو می برم کلاس ژیمناستیک برای تقویت عضلات و ماهیچه هاش و هم اینکه زمستونه نمیتونه زیاد پارک بره میزان ورجه وورجه خونش نیاد پایین! همه ی مامانا نشستن کنار سالن باشگاه ... تمرینات نرمشی اول کلاس تموم میشه و مربی میگه بچه ها ...
2 دی 1393

بازی حدس بزن من چی ام؟

یکی دیگه از بازی های مورد علاقه ی زکریاست به این ترتیب که هروقت یه جعبه شرینی یا کیک توی خونه ی ما خریداری میشه تا هفته ها با جعبه اش این بازی رو انجام میدیم. مقداری اشیاء ریز رو توی جعبه می ریزیم و روی درب جعبه به اندازه ای که دست کوچولویی جا بشه سوراخ درست می کنیم. توی خونه می گردیم و وسایل ریز رو انتخاب می کنیم هر سری زکریا بدون اینکه ببینه ما چی رو توی جعبه ریختیم بازی رو شروع می کنیم زکریا دستای کوچولوشو داخل جعبه می بره و هر شی رو لمس میکنه و حدس میزنه که چیه؟ بعد همون شی رو بیرون میاره و نگاهش میکنه ببینه آیا درست حدس زده؟ این بازی سرشار از هیجانه برای یه بچه ی سه سال و چهارماهه گاهی از شدت ه...
26 آذر 1393

بازی : بشنو و بگرد

یکی از بازی های مورد علاقه ی زکریا این روزها بازی بشنو و بگرده! نمی دونم این بازی اسمش همینه یا نه ولی ما براش این اسمو گذاشتیم. بازی اینجوریه که یه چیزی مثل یه اسباب بازی یا هرچیزی رو جایی مخفی می کنیم جای اونو زکریا نمی دونه. بعد با زدن روی طبل زکریا رو راهنمایی می کنم که به چه مسیری بره تا برسه به اون وسیله که مخفیش کردم.  اگه بلند به طبل بکوبم یعنی نزدیک شده و اگه یواش بکوبم یعنی داره مسیر رو اشتباه میره و باید یه مسیر دیگه رو برای رسیدن به شی مخفی شده انتخاب کنه. این بازی به ظاهر ساده مدت ها ما رو سرگرم می کنه و زکریا با هیجان و اشتیاق این بازی رو انجام میده. ما یه جعبه دستمال کاغذی رو مخفی می کردیم. ...
26 آذر 1393

ثبت چند لحظه زندگی...

- صبح ها که از خواب بیدار میشم به گلدون هام بلند سلام می کنم. دیروز زکر یا از خواب بیدار شد و اومد ایستاد وسط حال و با صدای خیلی بلند که من اولش تکون خوردم گفت: سلام گلدونای قشنگ مامانمممممممممممممممم!  - هوا ابری بود و به همین واسطه خونه نسبت به روزای دیگه کمی تاریک تر شده بود. زکریا اومد کنارم و گفت: مامانی مگه الان صبح نیست؟ گفتم: چرا عزیزم. گفت: چرا خوشید خاموم کم صبح شده؟ - داشت با کیسه بکسش تمرین می کرد ولی نه مثل هر روز! مکث های طولانی بین هر ضربه ای که میزد توجهم رو جلب کرد. ازش پرسیدم چرا اینجوری مشت میزنی؟ گفت: مامانی من هه دونه (یه دونه) مشت می زنم چرا زیاد تکون می خوره باهد...
26 آذر 1393

زکریا در کابین خلبان

ایستاده بود وسط راهروی هواپیما! مهماندار خانوم اومد جلو و گفت: خانوم لطفا بچه تونو بزارید روی صندلیش. زکریا آروم و با کمی کم رویی گفت: من نمیشینم! مهماندار کنارش زانو زد و نشست و پرسید: چرا کوچولو؟ گفت: می خوام خلبان رو ببینم! مهماندار لبخندی زد و گفت برو بشین تا برم از خلبان اجازه بگیرم باشه! و رفت. ... ولی زکریا همچنان منتظر ایستاده بود. مهماندار آقا اومد جلو و گفت: چرا نمی شینی پسر کوچولو؟ گفتم: منتظره خلبان رو ببینه!!!!!!!! هر کاری میکنم راضی نمیشه بشینه. مهماندار که گویی مهربون تر بود گفت: بیا بریم پیش خلبان  و زکریا رو بغل کرد و برد داخل کابین. بعد از حدود ده دقیقه برگشت. چشمهاش از خوشحالی چنان ...
26 آذر 1393

بهارِ پاییزی

میان همهمه ی برگهای خشک پاییزی ما  هنوز از بهار لبریزیم . . . به که گویم که تو منزلگه چشمان منی / به که گویم که تو گرمای دستان منی گرچه پاییز نشد همدم و همسایه ی من / به که گویم که تو باران زمستان منی . . . تو آن فرشته ای که وقتی در فصل پاییز راه می روی برگ درختان انتظارمی کشند زود تر از دیگری پاهایت را بوسه بزنند . . . دوباره پاییز اما نه ((فصل خزان)) زرد! دوباره پاییز اما نه فصل اندوه و درد! دوباره پاییز فصل زیبای سادگی دوباره پاییز، موسم شدید دلدادگی . . .   ...
12 آذر 1393