زکریازکریا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک:زکریا

چند روز قبل از ماه محرم...

1393/8/7 12:39
نویسنده : مامان زکریا
832 بازدید
اشتراک گذاری

هوا آفتابی و ناب بود

از آن هواهای دلربا که کارت دعوت می فرستد درب خانه تا بروی و در آن نفس بکشی و تازه شوی...

دست پسرک کوچکمان را گرفتیم و قصد بیرون کردیم.

گفت: مامانی آفتاب و می بینی؟

گفتم:آره

گفت: پس دوچرخه ام را بیاورم؟

گفتم: اگه دوست داری بیار

راهی شدیم... 

برگ های روی زمین را سلام کردیم و با گنجشک ها حرف زدیم و آسمان را نوازش نمودیم...

میانه ی راه چند تا از بچه های هیئتی داشتند خیمه ی عزای سید الشهدا را برپا می کردند

سوالات یگانه ی نجیبمان شروع شد؟

اینها چه کار می کنند؟

چه می سازند؟

چرا دستشان قرمز است؟ (داشتند با رنگ قرمز به خیمه ها می پاشیدند)

 

اینجا خانه ی کیست؟

وقتی به نماد حضرت زینب سلام الله پای اسب سفید اشاره کرد آب دهانم را قورت دادم و مکث تمام وجودم را گرفت.

مامان این چادره؟

مامان این خامومه؟ (خانومه؟)

چرا اینجا نشسته؟

این اسب کیه؟

رفتن کافی بود.

آنجا جای مکث بود

جای گفتن از یقین و معنای زندگی

 

کودکم باید می فهمید حسین ع کسیت و چرا خیمه ی عزایش برپا شده.

باید می دانست نام حسین هم گریه می خواهد هم سرباز هم رهرو

باید می دانست زینب چه کرد و زندگی در نظرش چه رنگی داشت

ایستادیم و به تمام دانسته هایمان فهماندیم که وقت درس پس دادن است

درس پس دادن به ذهنی که حفظ می کند و می فهمد و برداشت می کند

پس باید حواسمان را حسابی جمع می کردیم

تا دست و پا شکسته گویی نکنیم و مقام امامش را به او بشناسانیم

...

اینقدر گذشت که صدای اذان می آمد

اگر راهی فضای آن صدا نمی شدیم همه ی گفته هایمان کف می شد روی آب

رفتیم تا رسیدیم به مسجد

تا یگانه ی نجیب مان بداند امامش چرا شهید شد؟

 

تاب گرمای آفتاب را نداشت!

یاد کودکان کربلا افتادم

روی خار با پای برهنه زیر آفتاب داغ هزاران برابر داغ تر از این آفتاب

زیر تازیانه

دختر امام معصوم...

پسندها (9)

نظرات (13)

پتو اسناگی
7 آبان 93 14:29
زکریای عزیز شما در خانواده اسناگی لازم ندارید؟ هوا سرد بشه به کارتون میاد. به سایت ما بیایید لطفا
ی غریبه
7 آبان 93 15:18
چه دوچرخه ی نازی داری پسمل کوچولو
مامان زکریا
پاسخ
سلام دختر خاله حالا چرا یه غریبه؟ ممنون که به ما سر می زنی تازه امسال دوچرخه اش اندازش شده
الهه مامان سلما
8 آبان 93 1:44
خدا حفظش کنه این یگانه ی نجیب و برات ... زکریای باهوشم ...دعامون کنی این شبها..
گهواره
8 آبان 93 2:48
چه لحظات پربرکت و چه مادر با حوصله ای... خدا برای هم نگه تون داره و البته شمارو برای سیدالشهدا...
مامان زکریا
پاسخ
ان شالله
مامان نازنین زهرا
8 آبان 93 11:13
واقعا..واقعا زیبا روایت کردین... یعنی حین خوندنش پشتم لرزید... این جور نگاه کردن به نگاه وفکر بچه جای تشویق ودست مریزاد داره... التماس دعا
مامان ضحــــا
11 آبان 93 8:06
رها
11 آبان 93 9:42
چه زیبا نوشتید انشاا... زکریاجان در پناه سیدالشهدا بزرگ بشه
رها
11 آبان 93 9:46
پست قبلی رو خوندم واقعا لذت بردم از مادرانه تان،شمارو تحسین می کنم ما از شما درس می گیریم بانو
مامان زکریا
پاسخ
سلام رها خانوم همه ی مادران عزیزند و قابل تحسین من تک تک وبلاگ هارا به نیت درس آموزی می خوانم
مامان امیررضا
14 آبان 93 10:35
کارهای بزرگ را مردان آغاز و زنان تمام میکنند، کربلا، دلیل روشن این ادعاست. برای شما استواری حسینی، وفای عباسی، صبر زینبی آرزومندم. التماس دعا
مامان زهره
14 آبان 93 21:51
عزاداریهاتون قبول گل پسر خوشگل
مامان گلشن
15 آبان 93 9:06
اینقدر زیبا مینویسی که اشک مجال خواندن رو از ادم میگیره
مامان زکریا
پاسخ
دلت باصفاست خواهری
ملیحه سادات
16 آبان 93 14:32
سلام زهراجون شاید یکی از دلایل اصلی وارد شدن به دنیای مجازی برایم سرزدن به وبلاگ زکریاست ... عزاداری هاتون قبول سادات جون و پسرگلتون
مامان زکریا
پاسخ
سلام عزیزم می نویسم شاید یکی از هزاران خاطره ای را که هر روز رقم می زند این دردانه برای تیک تاک زندگی مان از زمان عقب نماند