چند روز قبل از ماه محرم...
هوا آفتابی و ناب بود
از آن هواهای دلربا که کارت دعوت می فرستد درب خانه تا بروی و در آن نفس بکشی و تازه شوی...
دست پسرک کوچکمان را گرفتیم و قصد بیرون کردیم.
گفت: مامانی آفتاب و می بینی؟
گفتم:آره
گفت: پس دوچرخه ام را بیاورم؟
گفتم: اگه دوست داری بیار
راهی شدیم...
برگ های روی زمین را سلام کردیم و با گنجشک ها حرف زدیم و آسمان را نوازش نمودیم...
میانه ی راه چند تا از بچه های هیئتی داشتند خیمه ی عزای سید الشهدا را برپا می کردند
سوالات یگانه ی نجیبمان شروع شد؟
اینها چه کار می کنند؟
چه می سازند؟
چرا دستشان قرمز است؟ (داشتند با رنگ قرمز به خیمه ها می پاشیدند)
اینجا خانه ی کیست؟
وقتی به نماد حضرت زینب سلام الله پای اسب سفید اشاره کرد آب دهانم را قورت دادم و مکث تمام وجودم را گرفت.
مامان این چادره؟
مامان این خامومه؟ (خانومه؟)
چرا اینجا نشسته؟
این اسب کیه؟
رفتن کافی بود.
آنجا جای مکث بود
جای گفتن از یقین و معنای زندگی
کودکم باید می فهمید حسین ع کسیت و چرا خیمه ی عزایش برپا شده.
باید می دانست نام حسین هم گریه می خواهد هم سرباز هم رهرو
باید می دانست زینب چه کرد و زندگی در نظرش چه رنگی داشت
ایستادیم و به تمام دانسته هایمان فهماندیم که وقت درس پس دادن است
درس پس دادن به ذهنی که حفظ می کند و می فهمد و برداشت می کند
پس باید حواسمان را حسابی جمع می کردیم
تا دست و پا شکسته گویی نکنیم و مقام امامش را به او بشناسانیم
...
اینقدر گذشت که صدای اذان می آمد
اگر راهی فضای آن صدا نمی شدیم همه ی گفته هایمان کف می شد روی آب
رفتیم تا رسیدیم به مسجد
تا یگانه ی نجیب مان بداند امامش چرا شهید شد؟
تاب گرمای آفتاب را نداشت!
یاد کودکان کربلا افتادم
روی خار با پای برهنه زیر آفتاب داغ هزاران برابر داغ تر از این آفتاب
زیر تازیانه
دختر امام معصوم...