قصه های مادر و پسری- 4...
همیشه برای رفت و آمدها زکریا اصرار داره که سوار اتوبوس بشیم ولی من همیشه به خاطر ترافیک سنگین خیابان ها و کم آوردن وقت طفره میرم ولی بالاخره یک روز که مهمون خونه ی خاله الهام بودیم تصمیم گرفتم با اتوبوس بریم و به زکریا گفتم جایزه اش اینه که قراره سوار اتوبوس بشیم...
اولش که گفت: فقط اتوبوس قرمز بیاد سوار بشیم!
وقتی که سوار شدیم شاکی بود که جایی که خواسته بشینه چرا یه نفر دیگه نشسته و من باید بگم اون خانوم بلند بشه! که با توضیحات اینجانب متقاعد شد که نباید چنین خواسته ای داشته باشه
در مسیر راه از اونجایی که خیلی ذوق زده بود یکسر حرف میزد و شعر میخوند و تعریف میکرد مثلا گفت: مامان میدونی 3 تا ماشین اندازه ی هه (یه) ابوبوسه(اتوبوسه)؟
با تعجب پرسیدم : از کجا می دونی؟
گفت: نگاه کن باشینا (ماشین ها) کنار ابوبوسن 3 تا هستن.
در دلم بوسه بارانش کردم (ولی از روزی که قرار گذاشته ام زیاد قربان صدقه اش نروم برای جلوگیری از لوس شدن احتمالی آقازاده کلی خودمان را گوشزد نمودیم به قول و قرارمان پایبند بمانیم.)
---
موقع پیاده شدن از اتوبوس وقتی خواستم کرایه را به آقای کمک راننده بدهم گفت: مامانی اون آگاهه (آقاهه)هانندگی(رانندگی) کرد!کرایه رو بده به اون آگاهه (اشاره به آقای راننده)