یه روز سرد ولی دلچسب
صبح جمعه بود و زکریا مثل همیشه خوشحال از اینکه بالاخره جمعه رسیده و صبح که از خواب پا میشه باباجون خونه س تا باهاش بازی کنه ولی اون روز بابا یه امتحان خیلی سخت رو باید برای شنبه میخوند و حسابی سرش شلوغ بود و اصلا نمی تونست با زکریا بازی کنه!
من هم هرکاری به ذهنم می رسید انجام میدادم تا بالاخره رضایت بده و از اتاق باباجون بیاد بیرون تا بزاره بابا به درس هاش برسه ولی بی فایده بود.
تنها پارک رفتن بود که راضیش میکرد ولی هوا سرد بود!
چاره ای نداشتم اون موقع صبح هیچ قصربادی سرپوشیده ای باز نبود! بالاخره تصمیمم رو گرفتم و با زکریا راهی پارک شدیم . فقط یه پارک رو می شناختم که وسایل بازیش توی قسمت آفتاب قرار داشت و برای بازی توی صبح مناسب تر بود.
راهی شدیم ...
برای اینکه گرمش بشه کلی باهم فوتبال کردیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این اولین باری بود که من توی پارک فوتبال بازی می کردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یه دروازه انتخاب کردیم و زکریا شد دروازه بان و من گل می زدم!!!!!!!!!!!!!!!
از شدت صدای خنده هاش به پاس های من خودم تعجب کرده بودم! یعنی خیلی بد پاس می دادم!
بین بازی عکس هم می گرفتم!
و زکریا می گفت: مامان فیلم بگیر نمیشه از بازی عکس بگیری !
خیلی خوشحال بودم که آفتاب هر لحظه داغ تر میشد و از سردی هوا کم میشد
شاید اون روز بهترین هوای پاییزی رو تجربه کردیم.
بعد از کلی فوتبال رفت سراغ وسایل های بازی که دیگه کمی با تابش آفتاب گرم شده بودن ولی همچنان کسی به جز من و زکریا و گنجشک ها و چند گربه در پارک نبود
زکریا: مامانی توپم و بیار روی سرسره آخه دلش می خواد!
من فقط تعجب کردم نه هیچ عکس العمل دیگه ای!
آخه قبلا از بچه های توی پارک دیده که میشه برعکسی بری روی سرسره!
حدود یک ساعتی گذشته بود و همه ی بازی ها برایش تکراری شده بود
کم کم داشت ساز بی حوصلگی سر میداد از خلوتی پارک و هر بچه ای را در ماشین می دید که از کوچه ی کنار پارک رد می شد می گفت مامان برو بهش بگو بیاد با من بازی کنه!
من هم که فکر چنین کسادی بچه را می کردم با خودم مقداری از آشغال گوشت هایی که همیشه کنار می گذارم برای گربه ها را از کیفم بیرون آوردم و گفتم زکریا بیا بریم پیش گربه ها
با دیدن گوشت ها چنان ذوقی نمودند دیدنی و گل از گلش شکفت و خنده روی لبانش به میزان گشایش نیم متر جای گرفت.
از قضا بچه گربه ای که به سمت گوشت دوید یک چشمش کور شده بود
و ما رفتیم وارد فاز تعریف قصه شدیم درباب نداشتن یک چشم گربه
و خودش کلی خوب بود و نکته ی ادبی داشت! تا دلبندکمان یاد بگیرد به هیچ بنی بشری نباید آزار رساند.
گربه ی کوچولوی پارک گوشت را گرفت و دوید زیر بوته ها
ما هم یواش یواش دنبالش رفتیم
آن زیر یک گربه ی دیگری بود احتمالا بانویش بود
نمی دانیم برای نمک قصه ما اینجوری برای زکریا تعریفش نمودیم.
حالا بماند که کلی شاکی شد که چرا بچه ندارند
ولی فکری که ما را به خودش مشغول داشت این تک خوری آدم ها و این هم دلی گربه ها بود
زیاد فلسفی اش نکنم
از حق نگذریم آدم هم هنوز پیدا می شود در این عصر و زمانه!
این یگانه ی شریف
سلطان قلب مادر
دست ما را کشید و برد نزدیک
و به ما این گل زرد را نشان داد و گفت: ببین خیلی خوشگله!
و ما محو آن گل و زیبایی خلقت چشم های زیبا بین دلبندک شدیم.
بعد از سرگرم شدن با گربه ها گفتم میخوای دوباره بری سرسره بازی
گفت: نه هیچ بچه ای نیست
گفتم میخوای بریم فوتبال؟
گفت: نه تو بلد نیستی
و تصمیم این شد که چون من خوب پاس نمی دادم بریم روی یه سطح شیب دار و توپ رو قل بدیم برای همدیگه
و قبول کرد چون هم تازگی داشت برایش و هم من بلد بودم!
نزدیکای ساعت 11 شده بود و میشد کم کم بریم برای نمازجمعه
زکریا عاشق مهدکودک نمازجمعه س
و همیشه میگه کی جمعه میشه تا بره پیش دوستاش
ما اسم دوستاشو گذاشتیم دوستای نمازی زکریا
ولی چون نمیشه دوربین عکاسی ببریم داخل شبستان قبلش یه سر رفتیم خونه و بعد هم راهی مسجد شدیم
اینجوری بابا هم حسابی تونست اون روز درس بخونه.