زکریازکریا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک:زکریا

یه روز سرد ولی دلچسب

1393/9/9 10:55
نویسنده : مامان زکریا
735 بازدید
اشتراک گذاری

صبح جمعه بود و زکریا مثل همیشه خوشحال از اینکه بالاخره جمعه رسیده و صبح که از خواب پا میشه باباجون خونه س تا باهاش بازی کنه ولی اون روز بابا یه امتحان خیلی سخت رو باید برای شنبه میخوند و حسابی سرش شلوغ بود و اصلا نمی تونست با زکریا بازی کنه!

من هم هرکاری به ذهنم می رسید انجام میدادم تا بالاخره رضایت بده و از اتاق باباجون بیاد بیرون تا بزاره بابا به درس هاش برسه ولی بی فایده بود.

تنها پارک رفتن بود که راضیش میکرد ولی هوا سرد بود!

چاره ای نداشتم اون موقع صبح هیچ قصربادی سرپوشیده ای باز نبود! بالاخره تصمیمم رو گرفتم و با زکریا راهی پارک شدیم . فقط یه پارک رو می شناختم که وسایل بازیش توی قسمت آفتاب قرار داشت و برای بازی توی صبح مناسب تر بود.

راهی شدیم ...

 

برای اینکه گرمش بشه کلی باهم فوتبال کردیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

این اولین باری بود که من توی پارک فوتبال بازی می کردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یه دروازه انتخاب کردیم و زکریا شد دروازه بان و من گل می زدم!!!!!!!!!!!!!!!

از شدت صدای خنده هاش به پاس های من خودم تعجب کرده بودم! یعنی خیلی بد پاس می دادم!

بین بازی عکس هم می گرفتم!

و زکریا می گفت: مامان فیلم بگیر نمیشه از بازی عکس بگیری !

خیلی خوشحال بودم که آفتاب هر لحظه داغ تر میشد و از سردی هوا کم میشد

شاید اون روز بهترین هوای پاییزی رو تجربه کردیم.

بعد از کلی فوتبال رفت سراغ وسایل های بازی که دیگه کمی با تابش آفتاب گرم شده بودن ولی همچنان کسی به جز من و زکریا و گنجشک ها و چند گربه در پارک نبود

 

زکریا: مامانی توپم و بیار روی سرسره آخه دلش می خواد!

 

 

من فقط تعجب کردم نه هیچ عکس العمل دیگه ای!

آخه قبلا از بچه های توی پارک دیده که میشه برعکسی بری روی سرسره!

حدود یک ساعتی گذشته بود و همه ی بازی ها برایش تکراری شده بود

کم کم داشت ساز بی حوصلگی سر میداد از خلوتی پارک و هر بچه ای را در ماشین می دید که از کوچه ی کنار پارک رد می شد می گفت مامان برو بهش بگو بیاد با من بازی کنه!

من هم که فکر چنین کسادی بچه را می کردم با خودم مقداری از آشغال گوشت هایی که همیشه کنار می گذارم برای گربه ها را از کیفم بیرون آوردم و گفتم زکریا بیا بریم پیش گربه ها

با دیدن گوشت ها چنان ذوقی نمودند دیدنی و گل از گلش شکفت و خنده روی لبانش به میزان گشایش نیم متر جای گرفت.

 

از قضا بچه گربه ای که به سمت گوشت دوید یک چشمش کور شده بود

و ما رفتیم وارد فاز تعریف قصه شدیم درباب نداشتن یک چشم گربه

و خودش کلی خوب بود و نکته ی ادبی داشت! تا دلبندکمان یاد بگیرد به هیچ بنی بشری نباید آزار رساند.

 

گربه ی کوچولوی پارک گوشت را گرفت و دوید زیر بوته ها 

ما هم یواش یواش دنبالش رفتیم

آن زیر یک گربه ی دیگری بود احتمالا بانویش بود

نمی دانیم برای نمک قصه ما اینجوری برای زکریا تعریفش نمودیم.

حالا بماند که کلی شاکی شد که چرا بچه ندارند

ولی فکری که ما را به خودش مشغول داشت این تک خوری آدم ها و این هم دلی گربه ها بود

زیاد فلسفی اش نکنم

از حق نگذریم آدم هم هنوز پیدا می شود در این عصر و زمانه!

این یگانه ی شریف

سلطان قلب مادر

دست ما را کشید و برد نزدیک

و به ما این گل زرد را نشان داد و گفت: ببین خیلی خوشگله!

و ما محو آن گل و زیبایی خلقت چشم های زیبا بین دلبندک شدیم.

بعد از سرگرم شدن با گربه ها گفتم میخوای دوباره بری سرسره بازی 

گفت: نه هیچ بچه ای نیست

گفتم میخوای بریم فوتبال؟

گفت: نه تو بلد نیستی

و تصمیم این شد که چون من خوب پاس نمی دادم بریم روی یه سطح شیب دار و توپ رو قل بدیم برای همدیگه

و قبول کرد چون هم تازگی داشت برایش و هم من بلد بودم!

نزدیکای ساعت 11 شده بود و میشد کم کم بریم برای نمازجمعه

زکریا عاشق مهدکودک نمازجمعه س

و همیشه میگه کی جمعه میشه تا بره پیش دوستاش

ما اسم دوستاشو گذاشتیم دوستای نمازی زکریا

ولی چون نمیشه دوربین عکاسی ببریم داخل شبستان قبلش یه سر رفتیم خونه و بعد هم راهی مسجد شدیم

اینجوری بابا هم حسابی تونست اون روز درس بخونه.

پسندها (4)

نظرات (9)

الهه مامان سلما
9 آذر 93 18:43
وااای چه خانوم فداکار و چه پسر خوبی.. دیگه ادم از خدا چی میخواد ..که تو این سرمای هوا و خلوتی پارک بچه رو حسسسابی مشغولیدی..دمت گرم باد خواهر.. عالی بود.. اما روی پاس هات کار کن..تو میتونی
گهواره
10 آذر 93 2:08
به به!چه گردش جمعه ایه خوبی! منم یه بار تقریبا همچین کاری کردم ولی اومدم دیدم آقای خونه توی سکوت خونه خوابش برده!!!!عمیقه عمیق!! بعد از اون خودش تصمیم گرفت توی شلوغیه خونه درس بخونه!!!خخخخخ!
مامان ضحــــا
10 آذر 93 19:01
سلام زهرا جون میبینم که مادروپسر جمعه ی خوبی رو سپری کردین آفرین به این مامان با حوصله انشاالله همیشه شاد باشید و سلامت
مامان زکریا
پاسخ
ممنون مهربونم
رها
11 آذر 93 8:43
چه همسر فداکاری پس شما هم مثل من تو پاس دادن ماهر نیستید،خوب خانمی کلاس فوتبال ثبت نام کنیدخوب مامانا باید همه چیز بلدباشن،همسرداری،خونه داری،آشپزی،هنر،ورزش و ...
مامان زکریا
پاسخ
دقیقااااااااااااااااااااا
مامان نازنین زهرا
11 آذر 93 10:07
مامان زکریا یعنی مادرانه هاتون احسنت داره با سس اضافه.... من همش فکر میکردم خیلی مادرانم زیاده..اما شما را که میبینم میفهمم نیاز به کلاس اضافه دارم...
مامان زکریا
پاسخ
پس یه احساس دو طرفه ست
mahtab
14 آذر 93 14:10
سلام آفرين به شما همسر مهربون و مادر پرحوصله ميخواستم درمورد کلاسهايي که زکريا جان رو ميبريد ازتون اطلاعاتي بگيرم...شما ساکن تهران هستيد؟ممنون ميشم اگر دوست داشتيد و وقت کرديد برام خصوصي بذاريد و راهنماييم کنين
مامان زکریا
پاسخ
سلام عزیزم نه ما کرمانشاهی هستیم
مامان محمد مهدي (مرضيه)
15 آذر 93 9:18
يعني من عاشق اين حس و حالت هستم مي دوني زهرا جون وقتي ميام وبلاگت بيشتر مصمم ميشم بر ترك اداره و چسبيدن به جگر گوشه ام
مامان زکریا
پاسخ
سلام عزیزم میدونی یه وبلاگی باعث شد من تصمیم بگیرم کارم رو ترک کنم؟ اگه وقت کردی بهش سر بزن: sazenarenji.blogfa.com
مامان گلشن
17 آذر 93 8:37
خواهری این پست ها رو که میزاری میشه درد سر برای ما .گلناز خط به خطش رو میخونه و برای گلشن توضیح میده بعد هم چهار تا چشم قلمبه و چهار تا دست به کمر در مقابلم ظاهر میشن که ..یکم از خواهرت یاد بگیرومن جوابی در چنته ندارم تا میخوتم دلیل بر کمبود وقت بیارم یکصدا میگن دلایلت تکراری شده
مامان زکریا
پاسخ
سلام شما که دو قدم بزاری رسیدی طاق بستان! هرچی بگن حقته دلیل نیار من جای شما بودم راه خونه تا کوه رو صاف می کردم هاااااااااااا!
مامان گلشن
17 آذر 93 8:40
خواهری میشه از طرف من برای مادر جون ضحا نظر بزاری و عذر خواهی کنی از طرف من ..مدتها میشه که وبلاگ ضحا رو که باز میکنیم فقط سر تیتر داره ومطالبش یالا نمیاد.خیلی دلم میخواد که براشون مطلب بزارم اما مطالب رو نشون نمیده
مامان زکریا
پاسخ
سلام الهام جون با چه ذوقی پیامتو خوندم بعد دیدم با ضحاجون کار داری ! چشم حتما میگم بهشون