قصه های مادر و پسری-3 ...
موقع رفتن به کلاس زبان بود و کمی هم دیر شده بود.
هرچی زکریا رو صدا می زدم که بیاد تا دست و صورتش رو بشورم و حاضرش کنم جوابی نمی شنیدم.
اومدم درب اتاقش ایستادم تا ببینم قضیه چیه؟
دیدم نشسته روی تختش و یه ورق روزنامه دستش گرفته!
بهش گفتم چرا نمیای داره دیرمون میشه.
گفت: دارم روزنامه می خونم!
اینقدر این جمله اش جدی بود و چشمهایش درگیر عکس های ریز و درشت صفحه ی روزنامه بود که هیچی کلمه ای دیگری نگفتم و چند دقیقه بهش فرصت دادم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی