زکریا در کابین خلبان
ایستاده بود وسط راهروی هواپیما!
مهماندار خانوم اومد جلو و گفت: خانوم لطفا بچه تونو بزارید روی صندلیش.
زکریا آروم و با کمی کم رویی گفت: من نمیشینم!
مهماندار کنارش زانو زد و نشست و پرسید: چرا کوچولو؟
گفت: می خوام خلبان رو ببینم!
مهماندار لبخندی زد و گفت برو بشین تا برم از خلبان اجازه بگیرم باشه! و رفت.
...
ولی زکریا همچنان منتظر ایستاده بود.
مهماندار آقا اومد جلو و گفت: چرا نمی شینی پسر کوچولو؟
گفتم: منتظره خلبان رو ببینه!!!!!!!! هر کاری میکنم راضی نمیشه بشینه.
مهماندار که گویی مهربون تر بود گفت: بیا بریم پیش خلبان و زکریا رو بغل کرد و برد داخل کابین.
بعد از حدود ده دقیقه برگشت.
چشمهاش از خوشحالی چنان برقی میزد که دیدن داشت.
تا مدتی سکوت کرده بود و هرچی ازش می پرسیدم چطور بود؟ چی دیدی؟ خلبان رو دیدی؟
هیچ جوابی نمی داد و بعد از کمی که گذشت گفت:
مامانی من دوست دارم بزرگ شدم خببان بشم.
بعد از چند روز که گذشت یه روز آبکش میون کابینت رو برداشت و برد توی اتاقش.
بعد هم دیدم با خمیر بازیهاش روی اونو دایره دایره چسبونده.
از زکریا پرسیدم چی درست کردی مامانی؟
گفت: کابین هباپیما (هواپیما)