پدر و پسر...
همیشه زکریا و باباجونش باهم کشتی نمی گیرند یا همیشه با توپ اسباب اثاثیه ی خونه رو نشونه نمی رن
یا همیشه صدای جیغ و داد بازی هاشون خونه رو پر نمی کنه
بللللللللللللللللللللللله
بازی بی سر و صدا هم بلدن!
یک روز سرد ولی آفتابی پاییزی متوجه شدم صدایی ازشون در نمیاد.
مقر فرماندهی رو ترک کردم (آشپزخونه)
تا ببینم دارن چه دسته گلی آب میدن که خبری ازشون نیست!
با صحنه ی جالبی مواجه شدم و تصمیم گرفتم لحظه به لحظه شو ثبت کنم.
زکریا و باباجونش داشتن بازی من می کشم تو حدس بزن رو بازی می کردن (بازی که برندش باید به اسم بابامهدی ثبت بشه) یا حداقل من تا قبل از اون روز ندیده بودم.
مدت ها بود که تخته مغناطیسی زکریا داشت گوشه ی اتاقش خاک می خورد ولی اون روز...
بابا تصمیم گرفته بود با اون تخته بازی کنن
چجوری؟
این جوری که بابا به زکریا گفته چشماشو ببنده و بابا یکی از وسایل خونه رو روی تخته بکشه و بعد زکریا چشماشو باز کنه و نقاشی بابا رو نگاه کنه و بعد حدس بزنه اون نقاشی کدوم یک از وسایل خونه س.
این بازی اینقدر جذاب بود برای زکریا که گفتن نداشت.
باید از 1 تا 10 میشمرد و بعد چشماشو باز می کرد و حدس می زد
گاهی با دیدن عکس فوری می گفت و گاهی تخته رو دستش می گرفت و دور خونه می چرخید تا پیدا کنه اون نقاشی کدوم وسیله س
این بازی براش پر بود از هیجان و جذابیت در عین حال آموزنده هم بود چون باعث میشد به جزئیات وسایل دقت کنه.
چشماشو بسته و داره میشمره
1
2
3
4
5
6
2
4
10
زکریا اینجوری بلده فقط تا 6 بلده درست بشماره و بقیه رو الکی میگه و بعد از چندتا یک مرتبه میگه 10
عکس رو نگاه کرد و گفت: مهلومه ساهته (معلومه ساعته)
پرده توی پذیراهی
جالبش این بود که گفت دقیقا پرده ی کجاست.
این ملبمونه (مبل مونه)
ولی بابا بد کشیدی ها آخه گل هم داره!
یه کم فکر کرد
یه کم دیگه هم فکر کرد
بابا گفت: زکریا تخته رو دستت بگیر و برو توی خونه بگرد تا پیداش کنی
بعد از چند دقیقه از وسط حال داد زد (داد هاااااا)
میز توزز یونه (میز تلویزیونه)
گفت: اون آهینه اس که توی راهروهه (عکس آینه و کنسول بود) و تا نگاهش کرد گفت: مهلومه.
از بستن چشماش خسته شده بود
و گفت دلم نمی خواد چمامو بسته کنم
و بازی جالب تر شد
نقاشی که به نیمه می رسید حدس هاش شروع میشد و برامون جالب بود که بدونیم ذهنش اول سراغ چه چیزایی میره
گفت: کتابه؟
آها تخت منه ولی هه کم (یه کم) شلک تخت منه
برق چشماش وقتی داشت فکر می کرد ببینه چیه توی نقاشی
گفت: دونستم همونیه که مامانی باهاش برام شیر گرم میکنه. ددسته؟
و درست بود .
مایکروفر بود
پاچ آبه بابا.
باباش گفت: شاید آب توش نباشه مثلا دوغ توش باشه گفت: نه من می دونم آبه آخه مامانی دوغ رو با برطیش میاره سر میز!
گفت: توپه
تا دید شد دوتا گفت: شاهد توپه! و بعد ساکت شد و منتظر...
گویا خودش متوجه شده بود نباید خیلی سریع حدس بزنه
ما کاملا حس می کردیم هر دفعه نسبت به سری بعد دیرتر حدس میزنه و فهمیده که باید دقیق تر نگاه کنه.
گفت: فهمیدم مبله.
خیلی به عکس نگاه کرد
تخته رو از باباش گرفت و یه دور چرخوندش
بعد گفت: اسمشو هادم نیست(یادم نیست) مامانی هوشنش میکنه (روشنش میکنه)تا بوهای غذا برن بیرون
بله هود بود
با دقت نگاه می کرد.
من چهارپایه رو صبح آورده بودم توی اتاقش برای انجام کاری و این توی ذهنش بود
تا دید خط ها مورب اند گفت: بابا می خوای چارپاپه بکشی؟
گفت: دوبین دست مامانه!
باباجون عکس کمد داخل اتاق خواب رو براش کشیده بود ولی زکریا به نقاشی نگاه کرد و گفت: بابا بدش باید برم بگردم!
رفت توی اتاقا و برگشت گفت: هیج جا نیست نداریم.
یک هو یادم افتاد که چند روز قبل چیدمان کمد رو عوض کردم و باباجون تصویر قدیمی رو کشیده و زکریا بهمون گفت که حواسمون چقدر نیست!
فقط نگاه می کرد
نتونست حدس بزنه
تخته رو دستش گرفت و رفت تا پیداش کنه
به در حموم که رسید با صدای بلند گفت: آخ جون فهمیدم چیه؟ توی حمومه ولی امسش رو نمی دونم!
خیلی به عکس نگاه کرد
دوباره رفت تا پیداش کنه
برگشت و گفت: نمی دونم
رفتم تا راهنماییش کنم
گفتم: آینه توشه. کمد داره
یک هو تخته رو زمین گذاشت و گفت ج ی ش دارم.
دویدیم سمت wc اون تو بود که گفت مامان بیا دونستم اون نقاشیه چیه
تا نقاشی تموم شد گفت: کمد اتاقمه!
رفت یه دوری توی خونه زد و برگشت و گفت: این کمد اتاق شماست ولی اشتباس. تازه فهمیدیم بابا کشوهای پایینشو نکشیده!
تخته رو گرفت تا بره بگرده و من هم از فرصت استفاده کردم دوتا چایی ریختم و نشستیم منتظرش تا برگرده...
از توی اتاقش بلند گفت: این کمد ففیدمه (سفیدمه)
خیلی گشت
هرچی راهنماییش کردم که توی اتاق خودته
می رفت و می اومد و میگفت: نیست . نمی تونم پیداش کنم
به باباش گفتم سرشو گرم کن چند دقیقه دیگه بفرستش توی اتاقش.
با عجله رفتم و تغییراتی توی فضای اتاقش دادم و برگشتم و گفتم حالا برو بگرد.
به عکس زیر تغییر پیدا کرد:
اومد توی اتاقش و گفت: حالا دونستم این نقاشی چیه!
بابا شروع کرد به کشیدن
با صدای بلند گفت: دونستم همونیه که مامان عکسام و گذاشته روش!
درست می گفت شومینه بود و او تا به حال شومینه رو روشن ندیده و اسمش رو هم نمی دونست و گفت: مامان روش عکس گذاشته و این برامون نکته ی جالبی بود.
این بازی باز هم ادامه پیدا کرد ولی من باید می رفتم و به غذام سر می زدم و دیگه نتونستم عکس بگیرم.
حدود 3 ساعت بازی کردند و بعد از شام دیدیم روی تخته ش یه چیزایی کشیده و آورد و گفت: بابا برو بگرد توی خونه این نقاشی رو پیدا کن !
و بابا همینو می خواست
نیتش از 3 ساعت بازی همین بود که زکریا با تخته اش نقاشی بکشه.