قصه های مادر و پسری...
- این ایام دهه ی کرامت که همه اش مشغول مراسمات جشن عقد و عروسی دایی صابر بودیم زکریا عجیب جو عروسی گرفته و دایم میپرسه: مامانی زن من کو؟!!!!!!!!!!!!!!!
حالا بماند ما اول با ماچ و جیغ کبودش می کنیم ازبس با مزه میپرسه و بعد هم طفره می رویم پ نه پ پامیشیم میریم خواستگاری ...
- دیروز که تولد چندم بیست سالگی مان بود!!!!!!!!! از آنجایی که عزیزان منت گذاشتند و به ما هدایای کادوپیچ دادند زکریا هم طبق معمول دستمال کاغذی را اختیار نموده و موس کامپیوتر را در آن پیچانیده و به عنوان کادوی تولد تقدیممان نمود...
- روز میلاد امام رضا (قربونش برم) که جشن عروسی دایی جون بود زکریا رو بردیم آتلیه تا به بهانه ی تولد سه سالگی زکریا خودمون هی عکس بگیریم!!!!!!!!!!!! توی آتلیه خانم عکاس خواست به زکریا بگه چطوری بشینه و راهنماییش کنه ؛ زکریا نه گذاشت و نه برداشت به خانوم عکاس گفت: خودم بلدم ، دوربین خودمون مثل مال شماست . برو اونور میخوام بشینم روی صندلی ساعتمم معلوم بشه هااااااااااااااااااا!
و من و بابایی شکه شدیم از این حرکت عجیب و غریب زکریا
ان شالله عکسش که حاضر شد حتما آپلودش میکنم که ببینید اون ژستش رو خودش گرفته!!!!!!!!!!!
- گاهی میاد توی بغلم میخوابه و میگه مامانی بزرگ شدم ماشاشالا پاهام جانمیشه...
- زکریا: مامانی میشه بریم بازار یه دونه داداش و سه تا خواخر بخریم!!!!!!!!!!!!
تعجب من و ادامه حرف زکریاا: مامان با کی بازی کنم؟