قصه های مادر و پسری2...
بعد از ظهر از خواب بیدار شد و گفت: مامانی خواب ذذت دیدم(ذرت)
گفتم: خوابت چطوری بود؟
گفت: ذذت کباب کردیدم.
ماهم منتظر جرقه ای تا خودمان را فدا کنیم .
چادر و چاقچور کردیم و رفتیم بازارچه محل تا اولین قدم تعبیر خواب دلبندک را برداریم
و سبب خیری شد تا یکی از عزیزترین عزیزان قدیممان را ببینیم .
ذذت خریدیم و اومدیم خونه تا خواب دردانه تعبیر گردد.
گاهی که می شود به همین سادگی دلی را شاد کرد چرا که نه ...
و جایزه مان شد دیدن همان دوست قدیمی و مرور خاطرات ناب دبیرستان.
از هولش می خواست خام خام دست به کار شود...
زکریا: عین آدم بزرگ ها دایم به من گوشزد می کرد که مامانی داگه مواظب باش!!!!!!!!!!!!!!
و ما دلخوش می شدیم که حواسش به داغی هست...
دوربینم رو که دید گفت: مامانی کار جالبیه؟ میخوای بگیری برای گگلاگم (وبلاگم)؟
من اینجور مواقع فقط لبخند تحویلش میدم...
خدا کنه هیچکی دلش نخواد وگرنه من چیکار کنم؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!