زکریازکریا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک:زکریا

قصه های مادر و پسری...

- این ایام دهه ی کرامت که همه اش مشغول مراسمات جشن عقد و عروسی دایی صابر بودیم زکریا عجیب جو عروسی گرفته و دایم میپرسه: مامانی زن من کو؟!!!!!!!!!!!!!!! حالا بماند ما اول با ماچ و جیغ کبودش می کنیم ازبس با مزه میپرسه و بعد هم طفره می رویم پ نه پ پامیشیم میریم خواستگاری ... - دیروز که تولد چندم بیست سالگی مان بود!!!!!!!!! از آنجایی که عزیزان منت گذاشتند و به ما هدایای کادوپیچ دادند زکریا هم طبق معمول دستمال کاغذی را اختیار نموده و موس کامپیوتر را در آن پیچانیده و به عنوان کادوی تولد تقدیممان نمود... - روز میلاد امام رضا (قربونش برم) که جشن عروسی دایی جون بود زکریا رو بردیم آتلیه تا به بهانه ی تولد سه سالگی زکریا خودمون هی عکس بگی...
18 شهريور 1393

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

شب با صدای جیغ زکریا از خواب پریدم و دویدم توی اتاقش به نیمه ی اتاق که رسیدم دیدم داره با گریه میگه: ههوذ بلله شیمان رجیم بغلش کردم و گفتم: چیه مامانی چرا گریه می کنی؟ گفت: خواب دیدم ههولالا (هیولاها) اومدن منو ببرن ! منم دارم میگم:  ههوذ بلله شیمان رجیم گفتم: یعنی چی اینی که میگی؟(خواستم مطمئن بشم داره با آگاهی میگه یا...) گفت: شهین جون (معلم کلاس قرآن) گفته هروقت ترسیدین بگین یعنی برو شیطان بد! گفتم: بخواب مادر خیالت راحت باشه شیطان رفته. آروم خوابید و محکم دستامو گرفت... ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- پ...
11 شهريور 1393

افعال در دستور زبان فارسی- انتشارات زکریا

ببندم: ببستش کنم می خوام بخرم: بخریده کردم من می شورم: من بشوربشورم حواسم نبود: حاساسیم نبود کفش بپوشم: ککش پپوشیده کردم میخوام برم: خواسته بودم برم می ریختی: می ریزیده بودی می آمد:می آده بود  
9 شهريور 1393

ده تا...

این روزها زکریا میاد می ایسته روبروی ما (من و بابامهدی) دستهاشو تا جایی که میتونه بالا میاره و پنج انگشتشو از هم باز میکنه و میگه : من شما رو اینقدر زیاد دوست دارم بعدشم میگه: مامان از این هم بیشتر... فطط انگدتام (انگشتام) بیشتر بیشتر باز نمیشه.چیکار بکنم حالا؟ -------------------------------------------------------------------------------- اون وقت من و بابایی هستیم که نمی دونیم با این دلبری های تو چیکار کنیم عزیز مهربونم.
9 شهريور 1393

شهر گردی...

از وقتی ماه مبارک رمضان تموم شده برنامه های گردشگری مونو از سر گرفتیم و تقریبا هر روز به جز روزهایی که زکریا کلاس داره می ریم پارک   نه فقط یک پارک مشخص و ثابت و نزدیک بلکه همه ی پارک هایی که تقریبا مسیرشون رو بلدم!!!!!!!!!!!!! به چند دلیل: 1-برای زکریا تکراری نمیشه و قوه تخیل در بازی براش همیشه تر و تازست 2-مسیرها رو یاد میگیره و میدونه به کجا میگن دور از خونه 3-تقریبا همه ی خیابون های اصلی شهر رو میشناسه و مسیرها رو با راهنمایی من میگه. 4-از دیدن فضاهای مختلف پارکها لذت میبره و تفاوت اونها رو به من میگه. 5-بین پارکها انتخاب میکنه و میگه مثلا: پارک دیروز رو بریم یا نریم خوب نبود. ------...
3 شهريور 1393

نماز زلزله

نمازم که تموم شد ؛ گفت: مامانی نماز زلزله بخون! گفتم: نگو تو رو خدا زکریا(از اسم زلزله هم می ترسم!!!!) امروز که زلزله نیومده . گفت: بخون ببینی خخبار داره میگه رو کردم به تلویزیون دیدم اخبار داره خبر زلزله توی یکی از کشورها رو میگه...
3 شهريور 1393

یادت نره...

نزدیک  موقع خوردن ناهار بود که گفت: مامانی سیب زمینی با سس می خوام. ددست کن برام. گفتم: مادر دیرگفتی متاسفم ناهار درست کردم باشه تا فردا. گفت: مامانی فردا یادت نره بگی متهسفسم...  
3 شهريور 1393

هفته ای یک روز!

این روزها به شدت شریف زاده ی کوچک خانه ی ما به پای نت نشستن ما حساسیت پیدا کرده ... از جملاتی مانند:  آی مامان بدو بیا پام دد گ ِفت (گرفت) مامانی خسته شدی ! بیا پیش من با من بازی کن! مامان اونجا نشین بیا کادسی (کاردستی) درست کنیم! و ... استفاده می کند ما هم تدابیری اندیشیدیم تا حساسیتش به حسادت تبدیل نشده هفته ای یک روز بیاییم بنشینیم در این کلبه ی خاطراتمان  مثل الان روزی ... صبح های سه شنبه
21 مرداد 1393

مهندس معمار...

مشغول بازیه مشغول که میگم در حد بندسلیگا... همه ی اسباب بازی هاش دور و برش ریخته شده... خانه نگو .... بازار شام و ما رهایش کرده ایم به حال خودش همین موقع آیفون زنگ خورد رشته افکارش پاره شد برگشت و با نگرانی گفت:  وای مامان: بهمون (مهمون) اومد من خونه رو کثیف کردم! نگاهش کردم و خندیدم گفت: اتشال نداره؟ گفتم: بقیه ی بازی تو بکن تا من ببینم کیه؟ وقتی برگشتم دیدم داره تند تند اسباب بازی هاشو جمع میکنه  گفت: کی بود مامان؟ میاد بالا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! گفتم: با طبقه ی پاین کارداشت در عین ناباوری گفت: آخ جون راحت شدم
21 مرداد 1393