زکریازکریا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک:زکریا

میزبانی برف

این روزها کرمانشاه خیلی هوا سرده و حسابی برف اومده و ما رو مهمون خودش کرده هرچی از مناظر زیبا بگم کم گفتم توی وبلاگ خودم قراره چندتا عکس برفی بذارم فقط تنها نگرانیم اینه که قطعی گاز دوباره پیش نیاد چون حدود 24 ساعت که کامل قطع بود و ما به آلاسکایخی تبدیل شده بودیم ولی حالا خدارو شکر خوبیم
15 بهمن 1392

این روزها ژست میگیرد2

میگه: مامان دودوت کو؟ (دوربینت کو!) میگم: چرا مامانی؟ میگه: من تام اسب بالا(من رفتم بالای اسبم). عکس (تلفظ با تشدید زیاد) بیر(بگیر) گفتم: دیره باید بریم گفت: نه بابا!!!!!! بیر   بیر  منم که... میمیرم وقتی میبینم ذوق داره واسه ی عکس     ...
15 بهمن 1392

زبان که می گشایی حال دل من دیدنی ست...

مدتیه به مابقی شگفتی آفرینی هات کلمات رو هم اضافه کردی دلبندم شاید از منظر عقل ناکامل من گاهی بهت بگم: مامانی درست اینو بگو یا اونو بگو ولی بعدش خودم فکر می کنم مگه میشه تکامل رو از روند رشد حذف کرد؟! بعدش میشینم و لغت به لغتی که از ذهن لایتناهیت می گذره و به زبان کوچکت جاری می شه حلاجی می کنم... تا اونجایی که حافظه ام یاری بده امروز می خوام بعضی از گفته هاتو واست ثبت کنم -------------------------------- کوتِ من نه من سد آ کوتِ من آ گرم : (کت من نباشه بپوشم سردم میشه اگه کت بپوشم گرمم میشه) آدا پاشو بیم آب من : (مامان پاشو بریم به من آب بده) من ام ام : (غذا بده بخورم) مامان پوزوگ کولات به به ام : (مامان بزرگ به من شکلات خوشمزه دا...
7 بهمن 1392

تقدیم به پسر گلم: زکریا

صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر آورده ام که فرش کنم زیر پای تو رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود ای پاره ی دلم، که بریزم به پای تو امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من فردا عصای خستگی ام شانه های تو ...
13 شهريور 1392