زکریازکریا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک:زکریا

چهارمین محرم با سه ساله ام...

هر سال محرم که از راه می رسد نوایی در دلم بانگ بر می آورد: کل یوم عاشورا و کل عرض کرببلا... شاید معنی اش این است که رنگ و بوی عدالت و حریت (این کلمه را به کلمه آزادی ترجیح می دهم) نباید هیچ وقت از زمان کم رنگ شود. --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- قراره بعضی از بعدازظهرها بریم روضه. رفتنی متفاوت چون نجیب زاده مان امسال سری بین سرها درآورده و به دنبال معنا و دلیل هرچیزی می گردد.   یکبار در ذهنم مراسم را تداعی می کنم  اولین شاخصه اش گریه  است. اتفاقی که اصلا خ...
16 آبان 1393

چند روز قبل از ماه محرم...

هوا آفتابی و ناب بود از آن هواهای دلربا که کارت دعوت می فرستد درب خانه تا بروی و در آن نفس بکشی و تازه شوی... دست پسرک کوچکمان را گرفتیم و قصد بیرون کردیم. گفت: مامانی آفتاب و می بینی؟ گفتم: آره گفت: پس دوچرخه ام را بیاورم؟ گفتم: اگه دوست داری بیار راهی شدیم...  برگ های روی زمین را سلام کردیم و با گنجشک ها حرف زدیم و آسمان را نوازش نمودیم... میانه ی راه چند تا از بچه های هیئتی داشتند خیمه ی عزای سید الشهدا را برپا می کردند سوالات یگانه ی نجیبمان شروع شد؟ اینها چه کار می کنند؟ چه می سازند؟ چرا دستشان قرمز است؟ (داشتند با رنگ قرمز به خیمه ها می پاشیدند)   اینجا خانه ی کی...
7 آبان 1393

این روزهای من و شریف زاده ی کوچک بیتمان...

صبحانه اش را نمی خورد... دایم بهانه می آورد من مات و مبهوتم این حرکات و رفتار برایم تازگی دارد... کمی به هر رفتارش با ملایمت روی خوش نشان می دهم خودش انگار از خودش کلافه است... کنارش می نشینم و آرام می پرسم: ما دو تا با هم رفیقیم؟ سرش را به نشانه تائید تکان می دهد. می پرسم: می خواهی به جای صبحانه خوردن چکار کنیم؟ می گه: صبحانه را ببریم داخل اتاق من بخوریم! می پرسم: این یه بازیه؟ میگه: آره بازی صبحانه بازی  منتظر بود تا دلیل بیاورم و نرویم وقتی می بینید بار و بندیل سفره و سینی و چای و ... زدیم زیر بغلمان و راهی اتاقش شدیم خنده نشست روی لبانش... دوباره شد همان دلبند مهربان همیشگی ...
7 آبان 1393

قصه های مادر و پسری- 4...

همیشه برای رفت و آمدها زکریا اصرار داره که سوار اتوبوس بشیم ولی من همیشه به خاطر ترافیک سنگین خیابان ها و کم آوردن وقت طفره میرم ولی بالاخره یک روز که مهمون خونه ی خاله الهام بودیم تصمیم گرفتم با اتوبوس بریم و به زکریا گفتم جایزه اش اینه که قراره سوار اتوبوس بشیم... اولش که گفت: فقط اتوبوس قرمز بیاد سوار بشیم! وقتی که سوار شدیم شاکی بود که جایی که خواسته بشینه چرا یه نفر دیگه نشسته و من باید بگم اون خانوم بلند بشه! که با توضیحات اینجانب متقاعد شد که نباید چنین خواسته ای داشته باشه در مسیر راه از اونجایی که خیلی ذوق زده بود یکسر حرف میزد و شعر میخوند و تعریف میکرد مثلا گفت: مامان میدونی 3 تا ماشین اندازه ی هه (یه) ابوبوسه(ا...
28 مهر 1393

قصه های مادر و پسری-3 ...

موقع رفتن به کلاس زبان بود و کمی هم دیر شده بود. هرچی زکریا رو صدا می زدم که بیاد تا دست و صورتش رو بشورم و حاضرش کنم جوابی نمی شنیدم. اومدم درب اتاقش ایستادم تا ببینم قضیه چیه؟ دیدم نشسته روی تختش و یه ورق روزنامه دستش گرفته! بهش گفتم چرا نمیای داره دیرمون میشه. گفت: دارم روزنامه می خونم! اینقدر این جمله اش جدی بود و چشمهایش درگیر عکس های ریز و درشت صفحه ی روزنامه بود که هیچی کلمه ای دیگری نگفتم و چند دقیقه بهش فرصت دادم ...
28 مهر 1393

...

ما نمی دونیم متکا روی تخت اضافه ست؟ یا سر نباید روی متکا باشه؟ یا مد شده سرو ته بخوابی؟ یا اینجوری خواب کیفش بیشتره؟ یا... زکریا هر روز صبح سرو ته از روی تخت بیدارمیشه بعد میگه: ا چرا اینجوری هابیدم مامانی؟ جالبه برای خودش هم سواله؟ ...
24 شهريور 1393

سبد اسباب بازی غصبی تا حالا دیدید؟

مشغول آشپزی بودم که دیدم زکریا سبد رخت چرک ها رو کشون کشون آورده خالی کرده وسط حال و منو صدا میزنه و میگه: مامانی سبد اباس بازیام کوچیده من این سبد و می خوام.... نتیجه گیری منطقی: (برای جلوگیری از توذوقی زدن به انتخاب کودک) زین پس به اندازه ی همان سبد کوچک، رخت چرک جمع کنیم تا هم کدبانو تر شویم و هم صرفه جویی نماییم در خرید یک سبد جدید برای جای اسباب بازی یگانه ی کوچک قلبمان. ...
24 شهريور 1393

قلبم به فدای قلبت...

خواستم از زکریا و دختر عمه اش عکس بگیرم و راهنمایی شون کردم که با دستاشون قلب درست کنند و حاصل این کار شد این عکس: قلب زکریا رو... من فدات بشم مادر کلی تلاش کردی که بشه قلب ... صفای قلبتو صفاست... ...
21 شهريور 1393

قصه های مادر و پسری2...

بعد از ظهر از خواب بیدار شد و گفت: مامانی خواب ذذت دیدم(ذرت) گفتم: خوابت چطوری بود؟ گفت: ذذت کباب کردیدم. ماهم منتظر جرقه ای تا خودمان را فدا کنیم . چادر و چاقچور کردیم و رفتیم بازارچه محل تا اولین قدم تعبیر خواب دلبندک را برداریم و سبب خیری شد تا یکی از عزیزترین عزیزان قدیممان را ببینیم . ذذت خریدیم و اومدیم خونه تا خواب دردانه تعبیر گردد. گاهی که می شود به همین سادگی دلی را شاد کرد چرا که نه ... و جایزه مان شد دیدن همان دوست قدیمی و مرور خاطرات  ناب دبیرستان.   از هولش می خواست خام خام دست به کار شود...   زکریا: عین آدم بزرگ ها دایم به من گوشزد می کرد که مامانی داگه مواظب باش...
21 شهريور 1393