غرق در دنیای پاک کودکی ...
آرام و بی صدا گوشه ای از خانه می شود قصر رویاهایش...
ساعت ها با چند تکه اسباب بازی سرگرم می شود و من هم سرگرم دیدنش
البته دوست ندارد کسی وارد حریم امن بازی اش شود و من که مشغول کتاب خواندنم گهگاه نگاهش می کنم
تا جایی که دلم طاغت نمی آورد و دست به دامان دوربین می شود آن موقع:
آرام می گوید: نگیر مامان لباسم خوب نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و من! هم قبول می کنم البته گاهی هم اجازه می دهد مثل الان...
چند دقیقه تلاش کرد تا بتواند ماشینش را از آن گوشه بیرون بیاورد . و آن چند دقیقه امتحان زندگی اش بود
کاملا نگاهش می کردم.
-اصلا عجله نکرد.
- عصبانی نشد.
- از وسایل بلند مثل مگس کش کمک گرفت.
- کمی نگاهش کرد (فکر کرد)
و با تمام تلاشش آن را بیرون آورد.
و من گویی شش دانگ بهشت را به نامم زده باشند ذوق کردم.
سر زانویش از زمین خوردن چند روز پیش زخم است. وقتی خواستم از روی زمین بلندش کنم کمی هول شدم به آرامی گفت: نگران نشو من مرد شدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
جسارت ، دقت ، تمرکز و حساسیت دریایی ست در چشمانش. گویی واقعا او تعمیرکار است و ماشینش واقعی...
گاهی که صدایش می زنم : زکریا
میگه: مامانی چرا نگفتی: شریف زاده - نجیب زاده - نور دیده؟
به زبان خودش: شیف زاد - جبیب زاد- نورمن؟
لبخند تو زیباترین جلوه از حقیقت هستی است