یک روز بارانی قبل از این روزهای خاکی...
قبل از اینکه هوا گرم بشه و دوباره مثل هرسال ریزگردها مهمان ناخوانده ی خانه های شهر ما بشن یه بارون حسابی بارید که کلی فضا رو پاک کرد و آسمون رو زیبا... و البته من و پسری رو خونه نشین کرد و تصمیم گرفتیم یه کاری انجام بدیم که حوصله ی نور دیده سرنره. این شد که مثل همیشه رفتیم سراغ رنگ ها و دنیای رنگ ها فکر که می کنی برای من زمان متوقف می شود... همیشه هم روی کاغذ نقاشی کشیدن تکراریه درسته؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!! حدود ده برگ آچهار رو نقاشی کرد و بعد تصمیم گرفت روی پاهاش بکشه وقتی قلمو رو برد طرف پاهاش آرام نگاهم کرد چشمانش اجازه گرفت ولی با زبان نه! من هم نگاهش کردم...