من...
توی تاکسی نشستیم
زیپ کیفم رو باز می کنم تا کیف پولم رو دربیارم.
زکریا همین حین میگه:
مامان من حساب می کنم.
و دستش رو میبره توی جیب کاپشنش و یه دونه پانصدی درمیاره.
و میگه: بفرمایید آگاه راننده.
حالا یه هزار تومانیش کمه
من موندم هم از ذوق و هم از فکر...
که ناگهان راننده با لحنی مهربان و سرشار از لطف بدون اینکه تو ذوق دردانه ی مستقل شده ما بزند گفت:
خدا برکت بده پسر جان
مردی شدی برای خودت.
غرور و نشاط و حس بزرگی سراسر وجود زکریا رو گرفته بود.
لبخندی زد و نگاهم کرد.
چون صندلی عقب نشسته بودیم زکریا برای پرداخت کرایه باید می ایستاد تا بتونه پول رو به دست آقای راننده بده.
همون موقع من یک هزار تومانی توی جیبش گذاشتم.
وقتی نشست گفتم مادر اون یکی پولت هم باید بدی به آقای راننده.
و اشاره کردم به جیب کاپشنش.
کمی تعجب کرد و گفت: دوباره؟
گفتم: آره اون مقدار کمه آخه راهمون بیشتر از اون مقدار بود.
دیگه سوالی نپرسید و اون هزاری رو هم داد به آقای راننده.
نمیدونم من خوشحال تر بودم یا زکریا
وجود کوچکش را مردی بزرگ احساس کردم.