زکریازکریا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک:زکریا

خواستنی های زکریا (2):

-         ادعای بزرگی شان شده، موقع رد شدن از عرض خیابان قدوم مبارک خودشان را بر می دارند و آن موقع جرآت دار می خواهد بیاید و بغلش کند و از خیابان شلوغ و پرخطر به عبوراندش تا سر و چادر و گیس را یکی نموده و الباقی... -         برحسب اتفاق هروقت برایشان پاستیل خریداری نموده ایم از دکه های گلی منگولی بوده و این شی گرانبها که به اندازه پدر و مادر دوستش می دارندی در ذهنشان حک گردیده که هر دکه ای حتما پاستیل دارندی و خودش را همانند تیرکمان پرتاب نمودندی به سمت دکه حال ممکن است آن دکه کفاشی، گل فروشی ، فلافلی، باشد و منطق افلاطون و ارسطو کم می آورد در مقابل متقاعد کر...
2 شهريور 1392

بازی سازی های4

فقط تکیه های یک برچسب است نه هیچ چیز دیگری... ولی برای زکریا شده یک دنیا سوال! کنار هم می چیندشان نگاهشان می کند سر و کله ی خودش را با آن می پوشاند و غش غش می خندد... حتی می خواهد آن را به من هدیه دهد... و من با چه عشقی از او قبولش می کنم...       ...
21 مرداد 1392

خواستنی های زکریا(1):

-    فقط زکریا باید درب خانه را بازکند! اگر شخص دیگری خدایی ناکرده این کار را انجام دهد درب را باید دوباره بسته و آن وقت جناب زکریا شخصاً نزول اجلال فرموده و درب را می گشایند.(البته همراه با لبخندی از سر رضایت) -        کلیه ی برنج زعفرانی روی دیس برنج را ایشان می باید میل فرمایند. -        هر شب همراه با پدری، مسواک و خمیردندان را برگرفته با ژستی آمرانه و از سر بزرگ منشی دندان هایشان را مسواک می نمایند و آن وقت چیزی که دیدن دارد ادای آب قرقره نمودنشان است. -        بین همه ی غذاها علاقه شان بیشتر بیشتر بر جناب مرغ...
13 مرداد 1392

ایامی که با تو ایممممممم ... همه اش بهار بود!

امروز ساعت پنج و پنج دقیقه ... سال نو زندگی مان تحویل می شود... این دوپاییز و دوبهار و دوزمستان و دوتابستان... همه اش برایمان بهار بود پسرکم، میوه ی دلم... میلادت مبارک زندگی سراسر سلامتی و سعادتمندی را در این شبهای قدر برایت از رب العالمین می طلبم. آرامش من  بدان که همه چیز در زندگی تکراری می شود جز مهربانی... دوستت داریم: بابامهدی و مامان زهرا
7 مرداد 1392

2 سالگی ات مبارک نور دیده ام

 وقتی اسم جشن تولد به میون میاد مادر و پدرا فقط به این فکر میکنن که چی کادو بدن که فقط کادو نباشه عشق و محبتشون هم باهاش باشه، درس زندگی هم باهاش باشه و خلاصه ... امسال هم هفتم مرداد از راه رسید و هرچند جشن نگرفتیم به خاطر ایام قتل و شهادت مولاعلی ع ولی کادو که گرفتیم واسه یگانه ی زندگیمون... کادویی مثل این قفسه ای که باباجون خودش ساخته برای گل پسرش. میشد خیلی چیزهای دیگه باشه! ولی ... وقتی یه کادو حاصل زحمت و دقت و عشق و محبت باشه زکریا هم یادمیگیره واسه کادویی که بعدها بخواد بده وقت بذاره و با هنر و ظرافت دستاش اونو بسازه.           ...
6 مرداد 1392

نوش جونتتتتتتتت!

زکریا دیگه اجازه نمیده من بهش غذا بدم! فقط باید خودش بخوره منم که ندید بدید کارها و خواسته های جدیدشم !!!! میشینم و ماتش میشم... ریز ریز و کوچولو قاشق شو پر میکنه و میبره سمت دهانش و در این مسیر فقط چندتا دونه برنجش توی قاشقش میمونه و بعد میگه: هاااااااام   و گاهی هم از قاشق خسته میشه و میزنه اون شبکه! و من هم که مرده اینم که زکریا یادبگیره زندگی زیاد هم سخت نیست ! تازه بدون قاشق مزه اش بیشتره!   و حالا رو چی میگید؟ زکریا توی خواب داره سیب زمینی سرخ کرده می خوره خوراکی که با هیچ چیزی حاضر نمیشه عوضش کنه!     ...
30 تير 1392

چند روز مانده تا اولین سالروز تولد مائده ی آسمانی کوچک ما

امروز اول مرداد1391 است و تقریبا چند روز دیگر ... مانده تا سالروز تولد مائده ی آسمانی کوچک ما که با آمدنش برایمان هستی را جلوه ای نو بخشید و نور زندگی را در دل و ذهنمان تفسیری ناب کرد و شوق زیستن را آفرید و میوه باغ زندگی مان شد خداوند بزرگ و بلندمرتبه را چگونه می توانیم با این زبان الکن و ناقص و ناچیز شکرگزار باشیم؟! همین اندازه بس که این نورسیده ی زندگی با حضورش عظمت خداوندی را یکبار دیگر جلوه گر ساخت. و یکبار دیگر ما به بندگی مان سرتعظیم فرود آوردیم در برابر قدرت لایزال حق. از آفریننده مهربان هستی برای زکریای عزیزم سلامتی و شادکامی آرزومندیم. مثل یک رویای شیرین این یکسال گذشت و هر لحظه و هر لحظه و هر ...
4 مرداد 1391