زکریازکریا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک:زکریا

میزبانی برف

این روزها کرمانشاه خیلی هوا سرده و حسابی برف اومده و ما رو مهمون خودش کرده هرچی از مناظر زیبا بگم کم گفتم توی وبلاگ خودم قراره چندتا عکس برفی بذارم فقط تنها نگرانیم اینه که قطعی گاز دوباره پیش نیاد چون حدود 24 ساعت که کامل قطع بود و ما به آلاسکایخی تبدیل شده بودیم ولی حالا خدارو شکر خوبیم
15 بهمن 1392

این روزها ژست میگیرد2

میگه: مامان دودوت کو؟ (دوربینت کو!) میگم: چرا مامانی؟ میگه: من تام اسب بالا(من رفتم بالای اسبم). عکس (تلفظ با تشدید زیاد) بیر(بگیر) گفتم: دیره باید بریم گفت: نه بابا!!!!!! بیر   بیر  منم که... میمیرم وقتی میبینم ذوق داره واسه ی عکس     ...
15 بهمن 1392

متفکرانه ها...

یه گوشه نشسته بود ساکت و آروم! گفتم: زکریا جان چیزی شده مامان؟ گفت: نه هیچی! -- و چه کلمه ی جدیدی بود این (هیچی) تابحال نشنیده بودیمش برای خودش دنیایی معنی داشت زبانش گفت هیچی و چشمانش گفت: بگذار کمی با خودم خلوت کنم بگذار کمی فکر کنم بگذار تنهایی ام را قاب بگیرم بگذار بزرگ شود و چه ناباورانه حرکات و سکناتش دارد تغییر می کند... خدای رب العالمین شکرت
11 بهمن 1392

این روزها ژست میگیرد

این روزها: خودش لباس هایش را انتخاب می کند که چه بپوشد! این روزها : حرفش را که می خواهد به کرسی بنشاند ادا و اصولش دیدنی می شود:  لتن لتن میکند: (لطفا لطفا) این روزها: کفش تابستانی و زمستانی برایش بی معناست او فقط به دوست داشتنشان فکر می کند و میپوشد این روزها : قصه می خواهد و قصه را می بلعد و گوش میدهد و چشمانش را گاهی که هوای قصه می طلبد  گردتر می کند و با تعجب های گاه گاهش مرا متعجب می کند که چقدر قشنگ معنای همه را فهمیده و دلم گرم می شود به عکس العمل هایش که اگر نمی تواند فهمیده هایش را برایم به زبان بیاورد ولی با حرکات و کلمات دست و پا گچ گرفته اش دنیا دنیا منظور را می چپاند...
8 بهمن 1392

راننده

اومد و گفت: مامان باشین بابا نداره بعدا فهمیدم منظورش راننده س!!!! وقتی به دخترخاله فاطمه ی مهربونش گفتم اونم زحمت کشید و این عروسکهای ناز رو که خودش بافته بهش داد   ...
8 بهمن 1392