مادرانه کارمندانه...
- صبح ها که لباس اداره را می پوشم تا راهی آن دیارِ (بی تو) شوم، خودم که غصه شده جزئی از سفره ی صبحانه ام ولی تو ای صبور مادر با آن نگاه نافذت نگاهم میکنی و سریع می دوی سمت کیفم و آن را کشان کشان میبری داخل اتاق و بعد به سراغ چادرم میروی و آن را میگیری در بغل و من...
چکار کنم با این همه شرمساری و به این فکر میکنم که حواسم باشد آن موقع نبوسمت ...
تا مهربانی را با رشوه یادنگیری...
نگاهت می کنم و شروع میکنم به فلسفه بافی البته خوب می دانم که فلسفه این نیست...
و سرت را تکان میدهی یعنی فهمیده ای چه می گویم!!!!باز هم شرمندگی اش می ماند برای من!
-------------------
- نازدانه ی من...
وقتی از اداره برمیگردم باید فرشته مهربون برات بادبادک گذاشته باشه توی کیفم وگرنه باید خودم بشم فرشته ی مهربون و دوباره تا کتابفروشی سر چهارراه برگردم ...
------------------
- تازگی ها وقتی میخوای بنشینی پای برنامه کودک متکا تو میاری جلوی تلویزیون و با شکم میخوابی روش و دستاتو میذاری زیر چونه ات و من چطور مات این لحظه میشم...
و این نوآوری های تو مرا هم نو می کند. قلبم را دوباره کوک می کنم چون همان لحظه متوقف میشود... مخصوصا وقتی با پت و مت یا هر کارتونی که مصوت نباشد پاهایت را با آهنگ متن آن به هم می کوبی...
--- الهی و ربی ... شکر
- تازگی ها متوجه شدم برنامه نقاشی نقاشی شبکه پویا رو خیلی با علاقه تر از بقیه برنامه ها نگاه می کنی.