زکریازکریا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک:زکریا

فرجه امتحانات!!!!!!!!!!

این روزها توی فرجه امتحانات پایان ترم هستیم هم من و هم باباجون شما هم که ماشاء الله  نمیذاری من درس بخونم یه دونه جزوه نمونده که به آب دهان شما عزیز دلم متبرک نشده باشه این روزا که هم خندیدنت با صدای بلند قند توی دلمون آب میکنه این روزا که وقتی محکم پاهاتو به زمین میدی و راست میشی برا ی ما میشی اول و آخر دنیا این روزا که با دقت بهمون نگاه می کنی و انگار میدونی چی بهت می گیم و ما از ذوق غش میکنیم این روزا که دایم قل می خوری برای اشیاء نزدیکت دست میبری و ما ... ماتت میشیم این روزا که باید درس بخونیم و فقط با تو بازی می کنیم خدا به روز امتحانمون رحمش بیاد!!!! قشنگ مامان توی دلت از خدا بخواه امتحاناتمون رو خوب بدیم ...
19 دی 1390

معجزه نگاهت !

اگه گاهی... خیلی از سردی روزگار دلم یخ بزنه... اگه بعضی وقتا زمانه باهام نامهربون بشه... اگه گلهای شمعدونی زندگی بی برگ بشه... این صورت ماه تو ه که با یه نگاه همه برفای سرد غم و آب میکنه   ...
19 دی 1390

ماشاء ا... قد کشیدی...

قبلا که شما رو توی نی نی تابت می ذاشتم ، اون پاهای کوچولوت نمی رسیدن به دسته ی نی نی تاب ولی الان ماشاء الله اینقدر قد کشیدی که تا میذارمت توی نی نی تاب سریع پاهاتو بالا میاری و میذاری روی دسته اش. تازه: اگه حواسمون نباشه خودتو از اون بالا میندازی عسل زندگی، تمام این حرکاتت برای ما شده بهترین تفریح و قشنگ ترین لحظات و خاطره ها ...
19 دی 1390

بارالها...

بارالها، به خواب کودکم آرامش به بيداری اش عافيت به عشق اش ثبات به مهرش تداوم به قلبش ایمان وبه عمرش بركت جاودان عطا كن   ...
19 دی 1390

بافتن آرزوها

وقتی که داشتم این شال و کلاه رو واست می بافتم نمی دونستم که یه خانوم کوچولویی یا یه آقا کوچولو! همین که می دونستم هستی...برام کافی بود (اون موقع شما فقط دوازده هفته داشتی)  اولای زمستون بود و مغازه های کاموا فروشی رونق گرفته بودن ... بی اختیار دلم خواست برات یه کاموا بخرم ویه چیزی واست ببافم !!!!! با اینکه بافتنی بلد نیستم !ولی خریدم  و من با چه عشقی می بافتم .(از همکارام یادگرفتم) می بافتم که یه روزی مثل امروز بپوشی و من فدای اون چشمایی بشم که از زیر شال و کلاه بهم نگاه می کنن. ...
19 دی 1390

دعای مادرانه

الهي زندگيت طعم عسل شه دعاي دشمنت هي بي اثر شه ستارت تا ابد روشن بمونه سياهي رنگ خونت را ندونه الهي مرغ عشق آرزوهايت سر شب تا سحر يكدم بخونه
8 دی 1390

ثبت لحظه های رشد

عزیز دل مامانی وقتی اینجوری نگاه می کنی منو یاد مردهای بزرگ میندازی الهی فدات بشم فدای اون تک دادنت . فدای اون نشستنت توی این عکس زکریا دو ماهش تموم شده. خیلی بهش وابسته شدم . حتی وقتی که خوابیده روی سرش وامیستم و به صورت ماهش نگاه می کنم. درست مثل یه موجود آسمانی میمونه. وقتی که نوزاد بود دائم توی خواب می خندید و لبخند اکثرا روی لبش بود. وقتی فکر می کنم شش ماه مرخصی ام که تموم بشه چیکار باید بکنم کلافه میشم. دلم نمیاد بذارمش مهد. طفلکم اذیت میشه. از خدا میخوام خودش بهترین راه و بهم نشون بده. گل پسرم تازه یاد گرفته بچرخه و با اشباء نزدیکش بازی کنه. تازه اگه حواسم بهش نباشه ممکنه قل بزنه و با دهان روی زمین بمونه. و...
8 دی 1390