بافتن آرزوها
وقتی که داشتم این شال و کلاه رو واست می بافتم نمی دونستم که یه خانوم کوچولویی یا یه آقا کوچولو!
همین که می دونستم هستی...برام کافی بود (اون موقع شما فقط دوازده هفته داشتی)
اولای زمستون بود و مغازه های کاموا فروشی رونق گرفته بودن ...
بی اختیار دلم خواست برات یه کاموا بخرم ویه چیزی واست ببافم !!!!! با اینکه بافتنی بلد نیستم !ولی خریدم
و من با چه عشقی می بافتم .(از همکارام یادگرفتم)
می بافتم که یه روزی مثل امروز بپوشی و من فدای اون چشمایی بشم که از زیر شال و کلاه بهم نگاه می کنن.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی