اینجا دردانه های خردسال شهید خفته اند...
صورت همچون ماهشان
با آدم حرف می زند
روی سنگ کهنه شده ی مزارشان نوشته
(شهید بمباران هوایی)
خدای صبور من...
چشم هایم را بستم و پلکم تر شد
قهقهه زیبایشان روزگارانی دور؛ پدر و مادری را سرمست می کرده
و حالا
لایه های خاک
یگانه ترین خاطره ها را بلعیده
و سایه ی سیاه و عظیم غم
سالهاست که پابرجاست
ایکاش خواب می دیدم
---------------------------------------------------
جمعه-ساعت7 غروب اولین باری بود که پسرم لیاقت زیارت قبور شهدا را پیدا می کرد.
خداوندا یاریم کن تا دلبندم ادامه دهنده خوبی برای راه نورانی شان شود...
بعد به سر مزاد شهیدی والامقام رفتیم...
شهید سید محسن کشفی که اتفاقا روز و ماه شهادتشان مصادف است با روز تولد مامان زهرا و شهید عجیبی است ...
گویی آنجاست تا فقط بروی و برایش درد دل کنی او دستت را بگیرد.
با کمک زکریا و باباجون شروع کردیم به شستن سنگ مزارش که گویی از طرف اداره بنیاد شهید قرار است سنگ مزار ها را عوض کنند و این آخرین باری بود که ما این سنگ متبرک را می شستیم
و زکریا با چه علاقه ای این کار را انجام می داد و گمان کرده بود داریم آب بازی می کنیم و قاه قاه از ته دل می خندید...