زکریازکریا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک:زکریا

بوی تازگی...

1391/5/11 11:57
نویسنده : مامان زکریا
357 بازدید
اشتراک گذاری

بوی تازگی...

بوی سبزی خوردن تازه روی چرخی سبزی فروش...... یادم رفته بود!

رنگ قرمز تربچه هایی که به آدم چشمک میزنن ....... یادم رفته بود!

مستی بوی ریحان و فلفلک................................ یادم رفته بود!

طراوت رنگارنگ سبزی خوردن با پیازچه سفید........... یادم رفته بود!

اصلا خرید یه خانوم خونه اونم حوالی 10 صبح.......... یادم رفته بود!

یادم رفته بود میشه بدون زنگ ساعت از خواب پرید  نه  بیدارشد!

میشه آرام آرام بیدار شد

میشه توی رختخواب غلت زد

میشه

آخه وقت هست...وقت زیاده

میشه به نور خورشید که از پنجره سرک کشیده تو سلام کرد

میشه به صورت ماه پسرم لحظه ها و دقیقه ها مات شد...

آخه وقت هست

عجله ای در کار نیست

میشه بدون بدو بدو صبحانه خورد

میشه نگران سرد کردن چایی نبود

میشه چایی داغ نخورد

میشه نشسته صبحانه خورد...اونم سر سفره

یه دل سیر چایی و نان داغ و کره و مربا!

میشه بین خوردن حرف هم زد!حتی خندید!

آخه وقت هست...عجله ای درکار نیست

میشه لذت برد از صبحانه خوردن

از بیدار شدن

از غلت زدن

اصلا از همه چیز

همه ی چیزهای ساده

ساده ولی واقعی

بدون اضطراب       بدون عجله

آخه وقت هست

....

این کوچولوی آسمانی ما هم شد برام یه فرشته...

یه فرشته ی نجات

طفلک معصومم

صبح ها توی رختخواب بدون اینکه صورت ماهشو ببوسم تنهاش میذاشتم و میرفتم اداره!

آخه اگه میبوسیدمش بیدار میشد!         (اضطراب)

اگه بیدار میشد منو میدید                    (اضطراب)

اگه مادرشو میدید ، بغل می خواست     (اضطراب)

اگه بغل می خواست   دیرم میشد        (اضطراب)

اگه دیرم میشد      تاخیر میخوردم         (اضطراب)

یک صبح دیگه زیبا نبود       سیاه بود

.... کم کم

داشت یادم میرفت که یک زن هستم!

نه مهم تر از اون

یک مادر هستم...

دلم رو به دریا زدم

نه از اون دریاها که فکر کنی قد خزر باشه ها! نه

یه دریای کوچولو در حد 500هزار تومان یا یه کم بیشتر

چند ماه مرخصی بدون حقوق

«وای چه کار مهمی»!

فکر می کنم چه کار مهمی کردم!

افسوس

طفلک معصوم ده ماهه ام

تا همین چند ماه مادر داری!

تا همین چند ماه صبح ها توی بغل مادری بیدار میشی...

تا همین چند ماه خنده های دلبرانه ات از ته دل میاد...

تا همین چند ماه اگه بیرون برم تورو هم با خودم می برم

تا همین چند ماه هی دائم به در نگاه نمی کنی!

تا همین چند ماه نوازشت به وقته

تاهمین چند ماه آروم و بی صدا و با یه لبخند زیبای از سر رضایت پلک هاتو روی هم می ذاری و به یه خواب عمیق میری و با اولین صدای اعلام بیداریت فوری توی بغل مادری هستی

تا همین چند ماه آسمان زندگیت آبیه

دیگه بعدش معلوم نیست کدوم مادربزرگ   یا کدوم پرستار...

اصلا ولش کن

بع بعدش فکر نمی کنم!!!! زندگی من همین چند ماه است

همین چند ماه زیبا

همین روزها

همین روزها که شاهد دندون درآوردن نوگلم هستم

همین روزها که شاهد تغییرات رشد روزانه اش هستم

همین روزها که شاهدم چه تلاشی می کنه تا از زمین بلند بشه

همین روزها که شاهدم با اسباب بازی هاش بازی می کنه و شاده

همین روزها که صبحها دوتایی برنامه کودک می بینیم و زکریا از آهنگ های خاله شادونه شاد میشه

راستی

من خیلی وقت خیلی سال بود که برنامه های صبح تلویزیون رو ندیده بودم و از اونجایی که خدابخواد از نعمت(!) ماهواره شکرخدا محرومیم ماییم و یک تلویزیون... هی بدک نیست دانشگاهیه برای خودش

 اگه حوصله کنم و پای صحبت برنامه ها بنشینم میشم یه پا دکتر یا روانشناس یا به درجه طی الارض میرسم!!!!

ولی همه شبکه ها هم زمان سخنرانی پخش میکنن

هم زمان کارتون پخش میکنن

هم زمان آهنگ

 

کو حوصله؟ً!

و خلاصه صدا و سیمای ایران توی این عصر تبلیغات بی در و پنجره ماهواره و اینترنت هم عالمی داره برای خودش کلا دست اندرکاران تلویزیون دور هم شادن!

دیگه...

داشتم از زندگی زیبا می گفتم...

.

آخه خانوم های خونه قدر نمی دونن

قدر همون بوی سبزی خوردن رو...

که وقتی از اداره برمیگشتم مرد سبزی فروش و گاریش رفته بودند.

آخه کی غروب سبزی میخره؟

....

این روزها که برای ناهار کشک بادمجون درست میکنم بوی بادمجون سرخ شده و کشک 2 تا بال پرواز برای من میشن و من میرم به آسمون

به همین راحتی

....قبلا وقت نداشتم جلوی آینه بایستم!
ولی الان وقت دارم!

 

توی اداره که بودم

هرچنددقیقه به ساعت نگاه می کردم تا ببینم چقدر عقربه هاش همکاری میکنن و میرن جلو تا ساعت 4 بشه!

تا ببینم که وقت آزادی میشه

 

قبلا هروقت مهمون میخواست بیاد یا جمعه به جمعه تمیزی می کردم!

راستی!

دیگه روزانه خرید می کنم تازه به تازه

میوه ی تازه

نان داغ

و باز هم سبزی خوردن و تربچه ی قرمز

دلم می خواد ترشی بندازم (ترشی موز که خیلی دوست دارم)

دلم میخواد کیک بپزم

....

ولی هنوز از شیشه پاک کردن بدم میاد

....

و در آخر:

خداجون

 هیچ چیز به اندازه بغل گرفتن و خندیدن بچه ات وقتی به محبتت نیاز داره ... ارزش نداره!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

حسنا
1 خرداد 91 19:22
واقعا زیبا احساستو بیان کردی لاجرم بر دل نشست.
انشاله روزگار سرتاسر شادی رو با پسرک بگذرونی.
دانشگاه رو چه کردی؟


عزیزدلم دانشگاه رو میرم مادرشوهرم میاد پیش زکریا
سه روز درهفته روزی سه ساعت با رفت و برگشت میشه 3 ساعت
زکیه
2 خرداد 91 8:44
واقعاً بهت تبریک میگم برای زاویه دید قشنگت خیلی ها وقتی به این نتیجه میرسن که دیگه بازنشسته شدن و ..... خوشحالم که همسرت و زکریای عزیزم پیله ای هستند برای پروانه شدنت
خاله پرستو
23 خرداد 91 9:37
سلام زهرا جان اميدوارم كه زندگي همينطوري كه نوشته بودي هميشه به كام تو و زكريا و شوهرت به كام باشه. ولي حقش نبود كه از محيط اداره و همكارات اينطوري بگي . حداقل توي محيط وب . چون خيلي ها اينو مي خونن و به قول دوستا جهانيش كردي. خيلي ناراحت شديم. حالا برو دوباره از اول بخونش ببين چي نوشتي كه بايد نمي نوشتي.