این روزهای من و شریف زاده ی کوچک بیتمان...
صبحانه اش را نمی خورد...
دایم بهانه می آورد
من مات و مبهوتم
این حرکات و رفتار برایم تازگی دارد...
کمی به هر رفتارش با ملایمت روی خوش نشان می دهم
خودش انگار از خودش کلافه است...
کنارش می نشینم و آرام می پرسم: ما دو تا با هم رفیقیم؟
سرش را به نشانه تائید تکان می دهد.
می پرسم: می خواهی به جای صبحانه خوردن چکار کنیم؟
می گه: صبحانه را ببریم داخل اتاق من بخوریم!
می پرسم: این یه بازیه؟
میگه: آره بازی صبحانه بازی
منتظر بود تا دلیل بیاورم و نرویم
وقتی می بینید بار و بندیل سفره و سینی و چای و ... زدیم زیر بغلمان و راهی اتاقش شدیم
خنده نشست روی لبانش...
دوباره شد همان دلبند مهربان همیشگی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی